آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

عزیز دل من امسال دومین سالی که محرم رو می شنوی و حس می کنی

آوین گل بهاری من که توی پاییز برام شکوفه کردی پارسال که محرم شد برات یه بلوز سبز رنگ خریدم و تنت کردم تا برای همیشه یاد و یاری امام حسین پشت و پناهت باشه و پارسال ما خونه مامان جون بودیم و امسال اینجاییم. ایشاله هر جا باشی سالیان سال زنده باشی و محرم های زیادی ببینی و قلبت لبریز از عشق امام حسین و ابوالفضل باشه. آوین ازت می خوام دعا کنی هر چه زودتر زیارتش نصیبمون بشه ایشاله...
6 آذر 1390

اولین برفی که چشای نازت دیدند

عزیزک مامان امروز صبح اولین برف رو دیدی آخه پارسال که نی نی بودی و برف می اومد متوجه نمی شدی نازگلم ولی صبح که برفو دیدی خیلی تعجب کرده بودی حیف که نشد عکس بگیرم داشتیم می اومدیم اداره و تو توی ماشین خوابت برد و تو رو بردم مهد، خدا رو شکر از مربی ات خوشت می یاد وخ ودت می ری بغلش دیگه خیالم راحت شده (بابا میگه من باید عکاس می شدم از همه لحظات زندگیت عکس می گیرم تا بعدا به خودت نشون بدم) ناز خوشگلم خیلی ناز و بامزه تر می شی هر روز بیشتر از قبل عزیزک مامان الهی قربون اون چشای نازت بشم این هفته حالت بهتر بود دیگه بهونه نمی گیری الهی هیچوقت مریض نشی و همه ناراحتی و مریضی های تو برای من باشه آخه طاقت ناراحتی و اذیت شدن تو رو ندارم مامانی،...
5 آذر 1390

تولد دسته جمعی نی نی های آبان

دیروز عید غدیر بود و تولد دسته جمعی نی نی های آبان توی اتاق تولد سرزمین عجایب، خیلی خوش گذشت بعد از تولد هم 2 ساعت توی سرزمین عجایب از بازیهاش استفاده کردیم خیلی خوب بود، آوینای نازنینم تو یه خورده کوچولو بودی و زیاد متوجه نمی شدی چه خبره و یه موقعهایی بهانه می گرفتی (مخصوصا بعد از مریضی ات که هنوز کامل خوب نشدی، از چهارشنبه هفته پیش تا دوشنبه تب داشتی دیروز هم که تبت قطع شده همچنان بهانه گیری ات مونده و یا نمی دونم واقعا چی شده که هنوز حالت بهتر نشده، الهی فدات شم که امروز هم مجبور شدم تو رو ببرم مهد، دیگه نمی تونستم بیشتر از این خونه بمونم باید می اومدم سر کار. فکر می کنم از واکسن یکسالگی ات باشه که چهارشنبه برات زدم ناز گل زندگیم، آوین،...
25 آبان 1390

تولد خوششششششششششششش گذشت

سلام سلام ما دیروز بعد از ظهر ساعت 5 رسیدیم تهران عزیزکم تولد یکسالگی ات رو با تم بع بعی برات گرفتم آخه خیلی بع بعی دوست داری و می گی بع بعی می گه بع بع بع .... خاله فریبا و مامان جون خیلی برای تولد زحمت کشیدند دستشون درد نکنه خاله وسایل تزئین رو درست کرد و مامان جون لباس بعبعی براش دوخت تولد خوب بود بابیی زحمت کشید و مارو برد آتلیه. آوینم حالش خیلییییییییییییییییییییییییی خوب بود همش دست میزد عکس زیاد نتونستیم بگیریم آخه ملیکا و مهرسا و آیدین خیلی شیطنت کردند ولی همون چند تا رو میذارم آوین نمی دونی چقدر خوشحالم که یکسال از عمرم با تو گذشت، عشق من, تو همه شور و نشاط و شادی زندگی من هستی ایشاله صد و بیست ساله بشی پاييز يع...
17 آبان 1390

داریم میریم تولد آوینا رو خونه مامان جون بگیریمممممممممممممممممم

عزیزم آوینای من خیلی سرم شلوغ بود مخصوصا با سرماخوردگی هفته قبل کلی از برنامه هام عقب افتادم ولی خوشگلم بهت قول میدم همه چی رو سروسامان بدم عزیزکم برای تولدت میرم خونه مامان جون خیلی منتظر روز تولدت هستم چه زود یکسال گذشت یکسالی که برام پر از خاطرات شیرین و سفرهای مکرر ما خونه مامان جون و ..... چی بگم از شیرنخوردنهات و غذا نخوردنهات و نگرانی های من ولی هر لحظه بیشتر عاشقت می شم نمی دونی آوین من کارم فقط اینه که قربون صدقه ات برم و حتی وقتی می خوابی بشینم نگات کنم و نازتو برم الهی مامان هزار ساله بشی هیچوقت بی پشت و پناه نباشی (نی گم بی من این خودخواهی ولی همیشه یه پشت و پناه و پشتیبان داشته باشی که به اندازه من دلش برات بتپه ...
11 آبان 1390

آوینای زندگیم برای اولین بار سرما خورد

شنبه ٣٠ مهر با هم رفتیم برای آزمایش خون دادیم، دیدم حالت خوب نیست شبش اصلا نخوابیده بودی، فکر کردم مثل بعضی از شبها که خوابت نمیاد ولی انگار حالت خوب نبود. من اومدم اداره و بابایی تو رو برد مهد. دلم طاقت نیاورد زنگ زدم مهد و حالت رو پرسیدم گفتند یه ذره بیقراری. دلم ریخت و به بابایی گفتم بریم و بیاریم، با هم رفتیم دکتر، انگار شروع سرماخوردگی بود. بعد هم اومدیم اداره ما، همش می خوابیدی، دیگه شب هم که رفتیم خونه همش حالت بدتر شد و از شبش تب کردی و من داشتم دیوونه می شدم یه هفته خونه بودیم تا ظهر چهارشنبه تب داشتی و آب دهنت نمی تونستی قورت بدی و هیچی نمی خوردی         آنیل خی...
8 آبان 1390

همه اون کارهایی که منتظر بودم انجام بدهی

چند روز پیش نوشتم، آوینای من، مامان گلم (که معمولا توی خونه اینطوری صداش می کنم :    آوین گل بهاری   )       میگه مامان    و      روپاهاش وای میایسته  فرداش شیطون بلا دست منو گرفته بود و                لی لی حوضک می خواست بگه                  قربونش برم نمی تونه حرف بزنه فقط اداشو در میاورد و به من نگاه می کرد تا من بگم داشت قلبم وایمیایستاد و بعدش همه اسباب بازیهاشو که من دوست داشتم خودش...
27 مهر 1390

دخترم سرپا ایستاد

آوینای زندگیم قربون پاهات بشم که می تونی خودت وایسی آوینای زندگیم دیروز اومده بودی اداره مامان برای مراسم بازنشستگی خانم عیدی همکار مامان، لباستو عوض کردم و مثل هر بار دستمو ول کردم که آروم بشینی زمین ولی ننشستی همینطور ایستاده بودی بدون اینکه از جایی بگیری داشتم از خوشحالی غش میکردم می خواستم جیغغغغغغغغغغغغغغغغ بزنم دخترم تنهایی می تونه بایسته یعنی راه رفتنت خیلی نزدیکه. شب هم که رفتیم خونه همش دستاتو ول می کردی و ایستادن تمرین می کردی من و بابا که قند توی دلمون آب می شد تازه دخترم نمی دونی داشتی با اون دستای کوچولوت انگور می خوردی اونقدر ناز و با مزه با اون انگشتای کوچولوت انگور بر می داشتی من فقط داشتم قربون و صدقه ات می ...
25 مهر 1390

اولین باری که مامان گفت

آوینای زندگیم قربون مامان گفتن بشم دیشب برای اولین بار مامان گفتی و همش داشتی تکرار می کردی و از ذوق کردن من و بابا حسابی تعجب کرده بودی اونقدر بوسیدمت که داشتم غش می کردم آوینای نازم فدات بشم، آنییییییییییییییییل مامان قربون مامان گفتنت بشم  البته نازگلکم اگه بخوام مممممممممم نننننننننن بببببببببب ددددددددددد دادادادادا ............... گفتنت رو حرف زدن حساب کنم از سه ماهگی مفصلا داری سخنرانی می کنی (همه می گفتن نسبت به همسن هات زیاد حرف می زنی) ولی عزیزکم الان یه ماهی می شه که دیگه خیلی از آواها رو مشخصتر می گی. یه هفته ای توی هشت ماهگیت که خونه مامان جون بودیم یهو شروع کردی به حرف زدن و    آیدین &nbs...
24 مهر 1390