آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

دیگه بزرگ شدی

این چند تا پست رو که گذاشتم احساس کردم که باید می نوشتم دیگه بزرگ شدی وقتی آدم بهت نگاه می کنه دقیقا این احساس دست می ده که کاملا مستقل شدی و خیلی از کارها رو تنهایی انجام می دی با تسلط بیشتر و با اعتماد به نفس بیشتر حتی خیلی جالبه که حتی قیافه آدم بزرگا رو موقع عصبانیت و خوشحالی و ... عینا می تونی نشون بدی وقتی بهت نگاه می کنم کاملا احساس می کنم دیگه یه بچه وابسته و کوچولو موچولوی من نیستی و برای خودت خانوم شدی وقتی برامون قصه می گی قیافه ات دیدنی هست ..... وقتی منو دعوا می کنی که لباس یا بشقاب یا غذایی که می خواستی نیاوردم و یا کاری که می خواستی نکردم .... وقتی می خواهی منو دلداری بدی وقتی از چیزی ناراحت یا ع...
9 دی 1392

خمیر بازی

عزیزکم دیشب برای اولین بار تنهایی و تنهایی خودت یه شکلهایی رو درست کردی و چقدر هم قشنگگگگگگگگگگگگگ درست کردی یه درخت و یه قارچ و ... خیلی ذوق کردم خیلی می خواستم عکس بگیرم ولی اونقدر خسته بودم نتونستم ولی خوب زیاد هم مهم نیست چون دیگه از این به بعد می تونی درست کنی خیلی برام جالبه که دیگه خیلی از کارها رو تنهایی انجام می دی نمی دونم چقدر باید شکر گزار خدا باشم که یه بچه سالم دارم که هر روز شاهد بزرگ شدن و پیشرفتش هستم ... سکوت ................................................ و دیگر هیچ ایشاله که همه بچه ها سالم و شاد و زیر سایه پدر و مادر باشن الهی آمین ...
9 دی 1392

نقاشی و قصه گویی

عزیزمممممممممممم جدیدا قشنگ نقاشیهای معنادار می کشی و خوب و تمیز رنگ آمیزی می کنی البته چند ماه پیش ها هم می تونستی ولی دیگه الان حسابی نقاش شدی و اساسی می تونی برای ما کتاب قصه می خونی و حتی از حفظ!! برامون قصه می گی که اون روز موفق شدم از قصه گفتنت فیلم بگیرم .... خیلی جالب بود ... خیلییییی با مزه می شی وقتی خانم محلم (خانم معلم) می شی و من شاگرد عزیز تو می شم  !!!! یا وقتی تو مامان من می شی و من دختر نازت می شم !!! یا وقتی خانم دکتر می شی و من مریض تو !!! یا وقتی من گرگ می شم و تو شنگول و منگول و یا بر عکس ............................................. ساعتها و ساعتها با هم بازی می کنیم و غرق حرف زدن تو می شم و همش قربون صدقه ات ...
7 دی 1392

شب یلدا

شب یلدای امسال خونه خودمون تنها بودیم -- سه تایی -- خوب بود ... با هم انار دون کردیم و میوه خوردیم و آجیل خوردیم و چیپس و پفک خوردیم ... خوش گذشت سه تایی بودنمون ... البته یه یلدای پیشاپیش خونه امیر علی اینا بودیم با بقیه دوستها یه مهمونی برای شب یلدا داشتیم که خوش گذشت ...  
7 دی 1392

مامان جون ... ملیکا ... مهرسا ... پرنیا ...

یه چند ماهی هست که خیلی دلتنگ خونه مامان جون می شی و دوست داری بریم با مهرسا و ملیکا بازی کنی و دیگه با همدیگه سر اسباب بازیها دعوا نمی کنید و پرنیا که تازه یه ساله شده و دیگه اونو نمی زنی!!!! و حتی بعضی وقتها می گی مهرسا و ملیکا و پرنیا خواهر من هستن (دختر خاله تو هستن) نمی دونم شاید چون دخترن و دوستشون داری فکر می کنی با همدیگه می تونید خواهر باشید!!!! هر چه که هست این نشون دهنده این هست که خیلی دستشون داری ... خیلی دوست داشتم می تونستم هر وقت که تقاضا می کنی (این روزها تعداد دفعات تقاضات برای دیدن اونها زیاد شده) می تونستم تو رو ببرم پیش اونا ولی خوب!!!! بعد مسافت!!!!! و اینکه تو خوب این بعد مسافت رو درک کردی .... اون روز تلفنی ...
24 آذر 1392

آدامس

کوچولوتر که بودی هر وقت دهن من آدامس می دیدی و می خواستی، تا بهت می گفتم این برای مامانهاست و تو چون کوچولویی ممکنه آدامس رو قورت بدی و دل درد بگیری .... هر وقت بزرگتر شدی به تو هم می دم ... تو هم قبول می کردی ... تا اینکه یکی دو ماه قبل یه بار ازم آدامس خواستی و من با کلی ........ تذکرات لازمه بهت گفتم حسابیییییییییی بجو .... و قورت نده و تو با همون نازنینی همیشگی یه باشه به من تحویل دادی ولی !!!! خیلی زود اونو قورت دادی و شروع کردی به گریه ..... عزیزدلم بوسیدمت و قربون صدقه ات رفتم که من هم بچه بودم آدامس رو قورت دادم .... بابا هم همینطور ..... خلاصه اشکهات رو پاک کردم .... این قصه چند بار .... تکرار شد .... تا اینکه جدیدا دیگه...
24 آذر 1392

دندانپزشکی

دیروز با هم رفتیم دندانپزشکی، با خوشحالی اومدی ... من توی راه راجب اونجا حرف می زدم، راجب اینکه شاید آقای دکتر فقط دندونهاتو نگاه کنه یا اینکه فقط مسواک بزنه و اینکه شاید درد داشته باشه شاید هم نه ... ولی خوب ... انگار که ترسیدی ... آقای دکتر فقط اسمت رو پرسید و دندونهاتو نگاه کرد و دختری که از تو بزرگتر بود روی صندلی نشسته بود تا دندونش رو درست کنن... گفت هفته دیگه بیایی که با وسایل آشنا شی ... از اتاق اومدیم بیرون ... انگار که خوشت نیومد یا استرس گرفتی ... اصلا حرف نمی زدی و من باهات حرف می زدم و ازت سوال می پرسیدم و تو جواب نمی دادی و یه جور سکوت کرده بودی و توی فکر رفته بودی ... بعدش به من گفتی : مامان ساعتشون چقدر خوشگل بود - تلوی...
24 آذر 1392

اندر مزایای بچه داشتن!!!!

دیشب تا ساعت 2 از سرفه های بابایی خوابم نمی برد، بهش می گم انگار کلید رو که خاموش می کنیم دکمه سرفه های تو روشن می شه... عمواینا خونه ما بودند تا شام بخوریم و یه کمی با هم صحبت کنیم ساعت 12  شد، بماند که چقدر تو بین اتاق من ... هال ... اتاق خودت ... رفت و آمد کردی تا بلاخره رضایت دادی پیش من بخوابی به شرطی که بابا پیشت بمونه بخوابی!!! خلاصه بعد از خوابیدنت بابا خواست تو رو ببره توی تختت که گفتم شاید سردت بشه و ازش خواستم تو رو پیش من بذاره و خودش رفت تا توی هال بخوابه و البته صدای سرفه هاش می اومد و من مدام مواظب تو بودم که پتویت رو باز نکنی... از تخت نیوفتی... و بالاخره ساعت 2 بود که شروع کردی به جیغ و بهانه و... یه بار می گفتی چشمت د...
13 آذر 1392

این روزها...

این روزها بازی تو شده اینکه: به قول خودت محلم (یعنی معلم) می شی و من و بابا شاگردهای تو می شیم و به ما مثلا!!! میکروفن می دی و از ما می خواهی شعر - سوره حمد - سوره سوره توحید و صلوات - کلمات انگلیسی - شمارش اعداد و... رو بخوانیم آنهم با صدای: (بلند - قشنگ) بارها این دو تا کلمه رو تکرار می کنی اونهم با چه جدیتی!! هر وقت اشتباه می خونیم و ازت می خواهیم که تکرار کنی تا ما یاد بگیریم اونقدر قشنگ و شمرده و با مهربونی به ما یاد میدی اونقدر لحظات قشنگی هست که من و بابا فقط با هم زمزمه می کنیم کاش می تونستیم اینها رو فیلمبرداری کنیم ولی می دونیم اومدن دوربین همانا و عکاس شدن شما همانا!!!!! الهی فدای شیرینیهای تو بشممممممممم...
9 آذر 1392