آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

تاسوعا و عاشورا 92

امسال بعد از 14 سال، بابایی رفت که توی شهر خودشون، توی مسجد محلشون و به یاد تمام دوران بچگی و نوجوانی اش مراسم تاسوعا و عاشورا را به جا بیاره و البته خیلی بهش جسبید و تو کلا با بابا بودی و با هم به سینه زنی رفتید و البته چون هوا سرد بود زیاد نتونستین بیرون بروید ولی خوب باز خوب بود... و تو می خواستی بری سینه زنی می گفتی که : ما میخواهیم بریم امام حسین! امسال سال چهارمی بود که محرم پیش ما بودی ایشاله در پناه حق و زیر سایه اهل بیت و در مسیر اهل بیت زندگی سالمی داشته باشی توی چند روز که اونجا بودیم یعنی از دو روز قبل از تاسوعا تا دو روز بعد از عاشورا، تو و پسر عمویت که شش ماه از تو بزرگتر هست، با همدیگه بازی لجبازی رو کشف کرد...
9 آذر 1392

بازیهای من و تو

قرار بود یه پست مصور از بازیهامون برات بذارم که خاطره ای بشه برای بعدهامون که چطوری اوقاتمونو می گذرونیم البته جدیدا زیاد با هم بازی نمی کنیم، اکثرا سرگرمی مون فقط همون کتاب خوندن برای تو هست و اینکه تو بیشتر دوست داری کارتون ببینی مخصوصا بچه های کوه آل..... به قدری این اسم رو ناز می گی که من می خوام بخورمت و به خاطر همین هم هست نمی تونم مانع تو بشم که این کارتون مورد علاقه ات رو ببینی وقتی می بینم تو با این شور و هیجان اسم ین کارتون ور می گی و علاقمند هست که پیگیری کنی تسلیم تو می شم و البته دلیل مهمترش شاید این باشد که شما هر روز توی مهدکودک آموزشهای مختصری دارید و دلم نمی یاد خونه هم که می رسی من تو رو مجبور کنم یه سری کا...
18 آبان 1392

تولد سه سالگی

عزیزکم امروز روز تولد سه سالگی ات بود که توی مهد برات تولد گرفتیم خیلی خوشحال بودی عاشق آرامش و ناز و عشوه های تو هستم خوشحالم که تو رو دارم این سه سال خیلی ... زود برام گذشت و یه روزهایی سخت ... که سختی اش به خاطر مریضی و ناراحتی و دندون در آوردن و نخوابیدنها و از شیر گرفتن و.... تو بود و یه روزهایی خیلی شیرین ... که همش لحظه های بازی و شادی با تو بود. عزیزم خیلیییییییییییییی خانوم شدی هر روز بیشتر از روز قبل احساس شادی و امنیت به من دست می ده از دیدنت، چون احساس می کنم که دیگه داری بزرگ می شی و می تونم به حضورت اعتماد کنم و تماما از وجودت لذت ببرم و دیگه لازم نیست مثل موقعهایی که کوچولو مو چولو بودی نگران راه ر...
14 آبان 1392

مسافرت به تبریز

ما سه شنبه ساعت 1 ظهر 23 مهر  در یک عملیات فورس ماژور وسایلمونو  جمع کردیم و راهی تبریز شدیم و یکشنبه بعد از ظهر  28 مهر برگشتیم، سفری برای تمدد اعصاب بود و  البته جشن نامزدی بهانه ای برای تمدد اعصاب و فوق العاده ........... بود.............. هر بار که میریم رفتار بچه ها با همدیگه خیلیییییییییییییییییی بهتر میشه و آوینا علاقمند به موندن و برنگشتن........ شب قبل از برگشتن به آوینا می گم : فردا باید بریم --- خیلی با تحکم می گه : نه!!! نمی ریم!!!! بعد از یه مکث می گه : من و بابا بمونیم و تو برو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یعنی میشه یه روز ما اونجا زندگی کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! &...
30 مهر 1392

مادرانه : مخصوص و سفارشی برای تو خوشگلم

می خوام یه پست مخصوص برای این بذارم که: تو فوق العاده ای واقعا به داشتن تو افتخار می کنم و از داشتنت بی نهایت خوشحالم و خجل و شرمنده که چرا که خودمو لایق داشتن تو نمی دونم وقتی همه تو رو می بینن و از ادب و نزاکت و برخورد و... تو خوششون می آد و تحسین می کنن می بینم من کار خارق العاده ای نکردم این تو هستی که خیلی بی نظیری و هیچ تلاش منو بی نتیجه نمی ذاری ایشاله همیشه سالم و تندرست و شاد باشی تنها بهانه زندگی من آویناااااااااااااااااااا تو آرزوی محقق یافته من هستی : اینکه: همیشه آرزو داشتم بچه ای داشته باشم که همیشه به داشتنش افتخار کنم فرق نمی کنه چه دختر باشه چه پسر. و البته خیلی چیزهای دیگه ... ...
16 مهر 1392

مسافرت سه تای مون به چشمه باداب سورت و شمال: کنار دریا و جنگل

بعداز ظهر چهارشنبه وسایلمونو جمع کردیم و صبح پنج شنبه 7 شهریور رفتیم برای دیدن چشمه باداب سورت ساری. از جاده سمنان رفتیم و برای صبحانه توقف مختصری داشتم و یه بار هم برای تاب بازی تو ایستادیم و از سمنان به طرف کیاسر رفتیم و توی مسیر بعد از چهاراه تلمادره به طرف چشمه سورت رفتیم، مسیرش فوق العاده قشنگ و سرسبز بود و از یه جاهای خاکی رد شدیم و بالاخره ساعت 3 رسیدیم پای کوهی که بالاش چشمه بود البته کوهش کوچیک بود در حد 20 دقیقه بالا رفتن ولی خیلیییییییییییییییییییییی جالب بود اصلا نمیشه توصیف کرد و از اینجا به بعد فقط چند تا عکس می ذارم، همین!   اول از همه باید بگم آوینا دختر گلم به هیچ عنوان موقع عکس گرفتن همکاری نمی کرد، یا پشتشو به ...
2 مهر 1392

مسافرت دو تایی من و تو به تبریز

سلام عزیزکم باز هم نبودنم طولانی شد،  ولی خوب الان یه خلاصه ای از خاطراتمونو توی این مدت برات می ذارم روز دوم عید فطر من و تو با قطار رفتیم تبریز و همون شب بابا با ماشین رفت خونه مامانش. توی قطار خیلی ذوق داشتی و خوشحال بودی و به بابا که زنگ زدیم با خوشحالی گفتی: بابا من سوار یبه قطار گنده شدم. ساعت 6 سوار شدیم ساعت 8.5 تو خوابیدی تا 12.5 و همقطارهامون سه تا دختر بودن یکیش ترم آخر دانشجوی دانشگاه تبریز بود و دو تاش با تور برای مسافرت و دیدن تبریز می رفتن .... خلاصه ساعت 1 همه خوابیدن و تو ریز ریز .... صحبت کردی تا 3.5 و البته دو بار هم دستشویی رفتیم و بالاخره ساعت 6.5 رسیدیم و آیدین اینا اومدند دنبال ما و آیدین اصرار داشت بریم خونه...
2 مهر 1392

شب احیاء

هر شب معمولا دختر گل من، آوینا خانوم گل و گلاب، برای خوابیدن مقاومت می کنه و لزوما برای خوابیدن باید با همراهی بابا بخوابه... که در این مواقع به بابا می گم: باز امشب احیاء هست من میرم بخوابم شما دو تا ... خوش باشین اما دیشب واقعا شب احیاء، شب نوزدهم ماه رمضان بود و طبق معمول تو دختر گلم بعدازظهر نخوابیدی، یعنی داشتیم از اداره می اومدیم توی ماشین چرت زدی و سریع بیدار شدی و همین شد ... تا ساعت 7.5 بعداز ظهر بیدار بودی و اونموقع از فرط خستگی خوابت برد و ساعت 9 بیدار شدی و ... شب ساعت 1:15 بابا تو رو برد اتاق خواب تا بخوابونه و بیاد تا دعایی بکنیم و سحری بخوریم و بخوابیم دیدم نیم ساعت بعد آهسته درو باز کردی و اومدی بیرون تا چشمت به من ا...
6 مرداد 1392