آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

عید 92: بوشهر

و روز 29 اسغند به طرف بوشهر حرکت کردیم و بعد از ظهر ساعت حدود 6 رسیدیم و همون موقع رسیدن جلوی دانشگاه بوشهر با خانواده اصفهانی آشنا شدیم و آدرس مهمانسرای دانشگاه را گرفتیم که اونجا برویم و اونها هم با دو تا پسر شیطونشون همراه ما اومدند و بابایی دو سال دانشجوی دانشگاه بوشهر بود و زنده شدن خاطراتش برایش لطف خاصی داشت و مهمتر اینکه بالاخره قولی رو که به من داده بود که قرار بود دانشگاهشو به من نشون بده، عملی کرده بود. خلاصه رسیدیم به مهمانسرا، خیلی مهمانسرای جالبی بود و علاوه بر اتاقهای جداگانه، اتاق مهمان داشت که همه برای تحویل سال یکجا جمع شدیم و به جز ما و خانواده اصفهانی، یه خانواده شیرازی بودند که با سفره هفت سین فوق العاده زیبایی که ...
31 ارديبهشت 1392

عید92 : شیراز

  26 ام ظهر به شیراز رسیدیم و مهمانسرای دانشگاه شیراز رفتیم چند روز شیراز بودیم و حافظ و سعدی و باغ ارم و باغ دلگشا و دروازه قرآن و ارگ کریمخان و... رفتیم شیراز شهر فوق العاده قشنگ و سرسبزی بود با اون باغهاش ... واقعا دلربا هست و شهر گل و بلبل و.... واقعا عاشقش شدم، آرزو کردم کاش شیراز به جای تهران بود و اونوقت چقدر می تونست بهمون خوش بگذره .... اینها عکسهای شیرازمون هست خوب البته خیلی زیاد بودن ولی خوب همین چند تا انتخاب کردم         ...
29 ارديبهشت 1392

عید92: اصفهان

  خوب بلاخره بعد از کلی نگرانی و اضطراب من برای مهد رفتن و بعدش عادت کردن تو به مهد که تازه داشت یه کم برات عادی می شد و من یه ذره خیالم راحت می شد که یهویی تصمیم گرفتی دیگه پوشک نپوشی ..... خلاصه عزیزم بالاخره بطور حیرت انگیزی این مرحله رو بدون هیچچچچچچچچچچچچچ کمک و تلاشی از طرف ما گذروندی و من آسوده خاطر شدم و اومدم خاطرات مسافرت عید رو برات اینجا بذارم تا تو هم بعدها بدونی با هم چه مسافرتی!!!!!! رفتیم یادش بخیررررررررررررررررررررررررررررر. این خاطره رو تکه تکه میذارم تا یه پست طولانی نشه و همه عکسهاش باز بشه امسال عید برامون از هر سال دیگه متفاوت بود ماجرا از اینجا شروع شد که من و بابایی تصمیم گرفتیم به جای دیدار خانواده ه...
29 ارديبهشت 1392

سومین تصمیم کبری آوینا خانوم!!!!!

عزیزکم تو مخلوق فوق العاده خدا هستی برام یادمه اولین تصمیم کبری ای که گرفتی دقیقا فردای روزی که که 9 ماهه شده بودی، تا روز قبلش -چون شیر من رو توی بیداری نمی خوردی- همیشه موقع خوابیدن پستونک می خوردی تا خوابت بگیره ولی همون روزی که 10 ماهه شدی یعنی 15 مرداد همین که خواستم پستونک رو بذارم دهنت از دستم گرفتی و پرت کردی اون طرف، چند بار این حرکت تکرار شد و همون شد که دیگه پستونک نخوردی و توی بیداری شیرم رو خوردی. دومین تصمیمت از شیر گرفتن خودت بود که ماجراش مفصل برات نوشتم که 13 شهریور بود ساعت حدودهای 11 شب بود که تصمیم گرفتی دیگه شیر نخوری..... سومین تصمیمیت هم از پوشک گرفتن خودت بود که جهارشنبه 18 اردیبهشت صبح که از خواب بی...
18 ارديبهشت 1392

روز مادر

عزیزکم امروز روز مادر هست خیلی خوشحالم که مادر تو هستم تو یه فرشته زمینی هستی عاشقتم هستم فوق العاده ناز و خواستنی و حساس و تیز بین هستی و کمترین و کوچکترین حرف و حرکتی از دیدت پنهون نمی مونه تمام مدت تمام تفریح من و بابا حرف زدن در مورد کارها و حرفهای تو هست انگار هیچ کس و هیچ موضوعی بجز تو توی این دنیا وجود نداره که ما بهش فکر کنیم و یا حرف بزنیم و یا برامون جالب باشه و جذابیت داشته باشه واقعا هیچ حسی مثل پدر و مادر بودن نیست و هیچ چیز مثل بچه نمی تونه احساسات آدم رو تحریک کنه آوینای عزیزم اگه بدونی که وقتی از اداره راه میافتم بیام دنبالت چنان تند و تند راه میرم که انگار دارم می دوم که بهت برسم و تمام مدت ساعت موبایلمو چک ...
11 ارديبهشت 1392

رفتن دوباره تو به مهد

عزیزکم دیروز برای اولین بار بعد از عید رفتی مهد. بعد از سیزده تا 31 فروردین چند روزی تو رو با خودم اداره بردم و یه هفته ای هم مامان جون اومده بود و تو توی خونه پیشش می موندی و من می رفتم اداره و می اومدم. خیلیییییییییییییی برام عجیب بود که همینکه از مسافرت برگشتیم و فردا صبح که بیدار شدیم، به من می گی مامان؟؟؟؟ گفتم بله دخترم، گفتی: وقتی عید تموم شد منو مهد نبر نمی دونم کلمه عید-تموم رو از کجا یاد گرفته بودی آخه ما اصلا راجب عید صحبت نکرده بودیم و راجب مهد هم صحبت نکرده بودیم، احتمال دادم قبل از عید توی مهد موقع خداحافظی گفته بودند  که که وقتی عید تموم شد دوباره میایید مهد..... خیلی حرفت برام عجیب و خنده دار و در عین ح...
2 ارديبهشت 1392

عکسهای بازیهای من و آوینا

خیلی وقتا که داری شعر می خونی و یا داری بازی می کنی تا من دوربین رو میارم خودت یه پا عکاس می شی و و هر کاری رو که انجام میدادی میذاری کنار و .... ولی این چند تا عکس رو تونستم ازت بگیرم فقط برای اینکه بعدها ببینی چقدر بهمون خوش می گذشت. یه موقعهایی به بابا میگم کاش توی خونه دوربین مخفی میذاشتیم لحظه های با توبودن ضبط می شد .... عززکم عاشقت هستم خیلی خیلی خیلی.... اینجا داری می رقصی قربون این خنده ها و رقصیدنت عشق بهاری من دوستت دارم اینجا هم به قول خودت "آوینا خانوم" درست کردیم چقدر ذوق کردی خوشگلم   آوینا خانوم رو بریدیم و چسبوندیم به دیوار تو براش چشم و ابرو .... گذاشتی و بعد هم گفت...
21 اسفند 1391

آوینا خانوم

عزیزم آوینا جونم خیلی وقته تو رو از اوضاع و احوالاتمان بی خبر گذاشتم ببخشید مامانی قشنگم الان آخر سال هم هست دیگه منو ببخش. همه چی رو خلاصه برات تعریف می کنم خبر بسیار مهم این که: بابایی روز 30 بهمن دفاع کرد. شبش یه کم استرس داشت، البته من بیشتر استرس داشتم. خلاصه تو بلاخره ساعت 11 شب خوابیدی و بعد بابایی مطالبشو مرور کرد و برای من توضیح داد و بالاخره من هم ساعت 12 خوابم برد و نمی دونم بابا کی خوابیده بود. فردا ساعت 9 رفتم براش شیرینی و وسایل پذیرایی گرفتم و ساعت 10 جلسه دفاع بود، خیلییییییییییییییییییییییی دلم می خواست تو هم بودی ولی ساعتش طوری بود که نمی تونستم بیام تو رو هم بیارم و گفتم شاید خسته بشی و بهانه بگیری و مهمتر اینکه ...
21 اسفند 1391