آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

مسافرت تاسوعا عاشورا تولد 4 سالگی ات ...

عزیزکم ما امروز داریم مسافرت بدون بابا و بابا می ره خونه مامانش اینا تو اصلا راضی نیستی از این مسافرت و در عین حال دوست داشتی فقط!!!!! تبریز بریم ولی با بابا و بابا نمی تونست با ما بیاد من هم ته دلم راضی به این سفر نیستم چون واقعا بدون بابا مراقبت از تو سخت هست بابا هم دوست نداره بدون ما بره خلاصه این تصمیم نتیجه دو ماه دودلی ما بود انشاله خیر هست و مسافرتی برای تجدید روحیه سه تامون باشه محرم اومده و تو همش می پرسی این پرچم ها چیه ؟ .....به خاطر اینکه امام حسین شهید شده این پرچمها رو زدن رو زدن....   امام حسین کیه ؟ چرا شهید شده ؟  ....آدم خوبی یود که با آدم بدها جنگید و شهید شد.... چرا ج...
7 آبان 1393

پری ....

سیندرلای خوشگل من این روزها پری شده ... پری میخواد ... پری میشه ... خلاصه ... قربونت برم الهی ... اونقدر ناز و مظلوم می گی برام یه پری بخر که اگه وجود داشت حاضر بودم خونه ام رو بفروشم برات یه پری کوچک اندازه بند انگشت بخرم ... از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون عروسکم که من هم توی این سن و سال یه پری می خوام ...................... که الان تو رو دارم پری خوشگل من ................... من بعد از مکالماتون درباره پری محکم بغلت می کنم و می گم تو پری من هستی و تو هم پر داری ............. این روزها تمام مدت از دوست داشتنهامون حرف می زنیم (جمع سه تایی مون) و تو با تمام احساس و قدرت تمام انگشتهای دو تا دستات رو باز می کنی و اندازه دوست داشتنت ...
19 مهر 1393

بزرگ شدی، خانوم شدی ... عوض شدی، شیطون شدی

چند وقته تقریبا بعد از عید خیلی رفتارات عوض شده طوریکه مامان جون هم مکه تو رو دید گفت چقدر این دختر عوض شده خانوم شده!!!!!وای وای چطوری بگم، چقدر رفتارهای مستقلانه از خودت نشون میدی!!!!! ساده تر بگم به هیچ عنوان ما رو آدم حساب نمی کنی!!! حرفهای گنده گنده می گی و هر حرف و تذکر و نکته ای رو که بهت می گیم در عرض چند دقیقه یا ساعت یا روز به هر حال به یه نحوی به خودمون تحویل میدی و گوشزد می شی آخه من چقدر بهتون بگم .... یه خبر جالب که چند روز قبل از رفتنمون به حج علاقه عجیبی به بستن موهات با سنجاق و کش پیدا کردی که قبلا به هیچ عنوان اجازه نمی دادی موهاتو ببندم، البته چند ماهی بود به بلند کردن مو علاقه پیدا کرده بودی و فقط به دلیل بلند شدن موهات ...
22 ارديبهشت 1393

مامان جون ... ملیکا ... مهرسا ... پرنیا ...

یه چند ماهی هست که خیلی دلتنگ خونه مامان جون می شی و دوست داری بریم با مهرسا و ملیکا بازی کنی و دیگه با همدیگه سر اسباب بازیها دعوا نمی کنید و پرنیا که تازه یه ساله شده و دیگه اونو نمی زنی!!!! و حتی بعضی وقتها می گی مهرسا و ملیکا و پرنیا خواهر من هستن (دختر خاله تو هستن) نمی دونم شاید چون دخترن و دوستشون داری فکر می کنی با همدیگه می تونید خواهر باشید!!!! هر چه که هست این نشون دهنده این هست که خیلی دستشون داری ... خیلی دوست داشتم می تونستم هر وقت که تقاضا می کنی (این روزها تعداد دفعات تقاضات برای دیدن اونها زیاد شده) می تونستم تو رو ببرم پیش اونا ولی خوب!!!! بعد مسافت!!!!! و اینکه تو خوب این بعد مسافت رو درک کردی .... اون روز تلفنی ...
24 آذر 1392

مادرانه : مخصوص و سفارشی برای تو خوشگلم

می خوام یه پست مخصوص برای این بذارم که: تو فوق العاده ای واقعا به داشتن تو افتخار می کنم و از داشتنت بی نهایت خوشحالم و خجل و شرمنده که چرا که خودمو لایق داشتن تو نمی دونم وقتی همه تو رو می بینن و از ادب و نزاکت و برخورد و... تو خوششون می آد و تحسین می کنن می بینم من کار خارق العاده ای نکردم این تو هستی که خیلی بی نظیری و هیچ تلاش منو بی نتیجه نمی ذاری ایشاله همیشه سالم و تندرست و شاد باشی تنها بهانه زندگی من آویناااااااااااااااااااا تو آرزوی محقق یافته من هستی : اینکه: همیشه آرزو داشتم بچه ای داشته باشم که همیشه به داشتنش افتخار کنم فرق نمی کنه چه دختر باشه چه پسر. و البته خیلی چیزهای دیگه ... ...
16 مهر 1392

رفتن دوباره تو به مهد

عزیزکم دیروز برای اولین بار بعد از عید رفتی مهد. بعد از سیزده تا 31 فروردین چند روزی تو رو با خودم اداره بردم و یه هفته ای هم مامان جون اومده بود و تو توی خونه پیشش می موندی و من می رفتم اداره و می اومدم. خیلیییییییییییییی برام عجیب بود که همینکه از مسافرت برگشتیم و فردا صبح که بیدار شدیم، به من می گی مامان؟؟؟؟ گفتم بله دخترم، گفتی: وقتی عید تموم شد منو مهد نبر نمی دونم کلمه عید-تموم رو از کجا یاد گرفته بودی آخه ما اصلا راجب عید صحبت نکرده بودیم و راجب مهد هم صحبت نکرده بودیم، احتمال دادم قبل از عید توی مهد موقع خداحافظی گفته بودند  که که وقتی عید تموم شد دوباره میایید مهد..... خیلی حرفت برام عجیب و خنده دار و در عین ح...
2 ارديبهشت 1392

آوینا خانوم

عزیزم آوینا جونم خیلی وقته تو رو از اوضاع و احوالاتمان بی خبر گذاشتم ببخشید مامانی قشنگم الان آخر سال هم هست دیگه منو ببخش. همه چی رو خلاصه برات تعریف می کنم خبر بسیار مهم این که: بابایی روز 30 بهمن دفاع کرد. شبش یه کم استرس داشت، البته من بیشتر استرس داشتم. خلاصه تو بلاخره ساعت 11 شب خوابیدی و بعد بابایی مطالبشو مرور کرد و برای من توضیح داد و بالاخره من هم ساعت 12 خوابم برد و نمی دونم بابا کی خوابیده بود. فردا ساعت 9 رفتم براش شیرینی و وسایل پذیرایی گرفتم و ساعت 10 جلسه دفاع بود، خیلییییییییییییییییییییییی دلم می خواست تو هم بودی ولی ساعتش طوری بود که نمی تونستم بیام تو رو هم بیارم و گفتم شاید خسته بشی و بهانه بگیری و مهمتر اینکه ...
21 اسفند 1391

آوینا و مامانش

عزیز دلم می خواستم برات بنویسم من هم مثل همه مامانهای امروزی هر روز ساعتها صرف مطالعه و پیدا کردن مطالب برای بازیهایی که می خواهیم با هم کینم یا اینکه چطوری باهات برخورد کنیم، وقت صرف می کنم و از اینترنت مطالب پرینت می کنم ولی خوب اینها رو توی وبلاگت نمی ذارم عزیزم قربونت برم موقع بازی هم که اصلا نمی ذاری ازت عکس بگیرم ولی خوب خواستم برات بنویسم من هم برات وقت صرف می کنم نه اینکه فقط بیام اینجا بهت بگم دوستت دارم آوینا دختر عزیزم خیلی دوست دارم از هر نظر مامان خوبی برات باشم که نه تنها بعدها اصلا افسوس نخورم بلکه تونسته باشم تا حد امکان برات مفید باشم ...
25 بهمن 1391