آوینای زندگیم شب یلدا چهارشنبه شب بود فردا صبحش مامان جون و آقاجون می رسیدند خونه ما، برای همین تصمیم گرفتیم شب یلدا رو فرداش برگزار کنیم اون شب فقط سه تایی (من و تو بابایی) با هم بازی کردیم و تو اولین قدمهاتو از بغل من به بغل بابا می رفتی و می اومدی .... عزیز دلم بهترین آرزوها رو برات دارم ایشاله توی زندگین همیشه در بهترین راهها قدم بگذاری و همیشه توی مسیرهای خوب ثابت قدم باشی صبح ساعت 6ونیم مامان جون اینا رسیدند و تو همین که چشمت رو باز کردی رفتی بغل آقاجون و تا ساعت 9ونیم با اونها بازی کردی آخرش هم از خستگی بیهوش شدی و خوابیدی. قربونت برم همیشه تا چند ساعت غریبی می کردی ولی این دفعه انگار که یادت مونده بودند از تولدت که خونه اونها بو...