آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

مسافرت کیش

26 آبان خیلی غیر منتظره یه سفر کاری برای بابا پیش اومد که قرار شد ما هم باهاش بریم شب قبلش ساک بستیم و چهارشنبه ساعت 5 پرواز داشتیم و رفتیم کیش هوا خیلی عالی بود همون شب که رسیدیم همکار بابا، با همسر و پسرش : رضا که پیش دبستانی می رفت، اومدن دنبالمون و رفتیم  هتل و  وسایلمونو جابجا کردیم و شام خوردیم و رفتیم کنار دریا .................. فوق العاده بود فرداش رفتیم دنبال کارهای اداری بابا و بعد از ناهار استراحت کردیم و بعد از ظهر رفتیم خرید صبح رفتیم شهر زیر زمینی کاریز و بعدازظهر رفتیم پارک دلفینها خیلی .............. خوش گذشت و شب سوار کشتی شدیم برای گشت خیلی عالی بود و صبح سوار کشتی آکواریو...
15 آذر 1393

مسافرت تاسوعا عاشورا تولد 4 سالگی ات ...

عزیزکم ما امروز داریم مسافرت بدون بابا و بابا می ره خونه مامانش اینا تو اصلا راضی نیستی از این مسافرت و در عین حال دوست داشتی فقط!!!!! تبریز بریم ولی با بابا و بابا نمی تونست با ما بیاد من هم ته دلم راضی به این سفر نیستم چون واقعا بدون بابا مراقبت از تو سخت هست بابا هم دوست نداره بدون ما بره خلاصه این تصمیم نتیجه دو ماه دودلی ما بود انشاله خیر هست و مسافرتی برای تجدید روحیه سه تامون باشه محرم اومده و تو همش می پرسی این پرچم ها چیه ؟ .....به خاطر اینکه امام حسین شهید شده این پرچمها رو زدن رو زدن....   امام حسین کیه ؟ چرا شهید شده ؟  ....آدم خوبی یود که با آدم بدها جنگید و شهید شد.... چرا ج...
7 آبان 1393

مسافرت دو تایی به تبریز

روز 25 دی بعد از کلی مذاکره!!!! من و تو دو تایی تبریز رفتیم دلیل این مسافرتمون فقط درخواست تو بود و بابا برای دیدن مامان خودش رفت. تا روز رفتن، هر وقت حرف از رفتن بود ... بهانه می گرفتی که چون بابا نمیاد ... تو هم نمیایی ... همش هم به بابا ملتمسانه پیشنهاد می دادی که می تونی بیایی ... اونجا با بابای آیدین حرف بزنی یا با آقاجون حرف بزنی یا با عمو ناصر حرف بزنی ..... تا حوصله ات نره ............ خلاصه .... همش نگران بودم که بریم بدون بابا اذیت می شی و بهانه می گیری ..... روز رفتن من زود رفته بودم خونه تا ساک رو جمع کنم و بابا تو رو از مهد آورد و توی راه باهات صحبت کرده بود ..... وقتی در رو باز کردم، گفتی: مامان من دیگه...
7 بهمن 1392

تاسوعا و عاشورا 92

امسال بعد از 14 سال، بابایی رفت که توی شهر خودشون، توی مسجد محلشون و به یاد تمام دوران بچگی و نوجوانی اش مراسم تاسوعا و عاشورا را به جا بیاره و البته خیلی بهش جسبید و تو کلا با بابا بودی و با هم به سینه زنی رفتید و البته چون هوا سرد بود زیاد نتونستین بیرون بروید ولی خوب باز خوب بود... و تو می خواستی بری سینه زنی می گفتی که : ما میخواهیم بریم امام حسین! امسال سال چهارمی بود که محرم پیش ما بودی ایشاله در پناه حق و زیر سایه اهل بیت و در مسیر اهل بیت زندگی سالمی داشته باشی توی چند روز که اونجا بودیم یعنی از دو روز قبل از تاسوعا تا دو روز بعد از عاشورا، تو و پسر عمویت که شش ماه از تو بزرگتر هست، با همدیگه بازی لجبازی رو کشف کرد...
9 آذر 1392

مسافرت به تبریز

ما سه شنبه ساعت 1 ظهر 23 مهر  در یک عملیات فورس ماژور وسایلمونو  جمع کردیم و راهی تبریز شدیم و یکشنبه بعد از ظهر  28 مهر برگشتیم، سفری برای تمدد اعصاب بود و  البته جشن نامزدی بهانه ای برای تمدد اعصاب و فوق العاده ........... بود.............. هر بار که میریم رفتار بچه ها با همدیگه خیلیییییییییییییییییی بهتر میشه و آوینا علاقمند به موندن و برنگشتن........ شب قبل از برگشتن به آوینا می گم : فردا باید بریم --- خیلی با تحکم می گه : نه!!! نمی ریم!!!! بعد از یه مکث می گه : من و بابا بمونیم و تو برو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یعنی میشه یه روز ما اونجا زندگی کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! &...
30 مهر 1392

مسافرت سه تای مون به چشمه باداب سورت و شمال: کنار دریا و جنگل

بعداز ظهر چهارشنبه وسایلمونو جمع کردیم و صبح پنج شنبه 7 شهریور رفتیم برای دیدن چشمه باداب سورت ساری. از جاده سمنان رفتیم و برای صبحانه توقف مختصری داشتم و یه بار هم برای تاب بازی تو ایستادیم و از سمنان به طرف کیاسر رفتیم و توی مسیر بعد از چهاراه تلمادره به طرف چشمه سورت رفتیم، مسیرش فوق العاده قشنگ و سرسبز بود و از یه جاهای خاکی رد شدیم و بالاخره ساعت 3 رسیدیم پای کوهی که بالاش چشمه بود البته کوهش کوچیک بود در حد 20 دقیقه بالا رفتن ولی خیلیییییییییییییییییییییی جالب بود اصلا نمیشه توصیف کرد و از اینجا به بعد فقط چند تا عکس می ذارم، همین!   اول از همه باید بگم آوینا دختر گلم به هیچ عنوان موقع عکس گرفتن همکاری نمی کرد، یا پشتشو به ...
2 مهر 1392

مسافرت دو تایی من و تو به تبریز

سلام عزیزکم باز هم نبودنم طولانی شد،  ولی خوب الان یه خلاصه ای از خاطراتمونو توی این مدت برات می ذارم روز دوم عید فطر من و تو با قطار رفتیم تبریز و همون شب بابا با ماشین رفت خونه مامانش. توی قطار خیلی ذوق داشتی و خوشحال بودی و به بابا که زنگ زدیم با خوشحالی گفتی: بابا من سوار یبه قطار گنده شدم. ساعت 6 سوار شدیم ساعت 8.5 تو خوابیدی تا 12.5 و همقطارهامون سه تا دختر بودن یکیش ترم آخر دانشجوی دانشگاه تبریز بود و دو تاش با تور برای مسافرت و دیدن تبریز می رفتن .... خلاصه ساعت 1 همه خوابیدن و تو ریز ریز .... صحبت کردی تا 3.5 و البته دو بار هم دستشویی رفتیم و بالاخره ساعت 6.5 رسیدیم و آیدین اینا اومدند دنبال ما و آیدین اصرار داشت بریم خونه...
2 مهر 1392

تولد بابایی - سفرنامه تبریز : مسافرت دوتایی من با تو با قطار!

باز بعد از یه غیبت البته ایندفعه صغری من اومدم البته دلیل نیومدنم این بود که داشتیم می رفتیم تبریز اینترنت قطع شد برگشتیم هم نداشتیم تا همین امروز. دیروز تولد بابایی بود (البته تولد نگرفتیم ولی خوب امسال سومین سالی بود که تو هم توی تولد بابا هستی من برای بابا یه زنجیر نقره گرفته بودم و با هم یه غذا خوشمزه درست کردیم و شیرینی و چای خوردیم) از همون یه ماه پیش که بلیط گرفتیم همینطور هر روز می گی من "با قطار رفتم خونه مامان جون ..."بالاخره عزیزم 9 بهمن بعد از ظهر ساعت حدود 5 من و تو و خاله سهیلا با دو تا پسرهاش و البته عروس خاله سهیلا جون که تبریزی بود برای اولین بار بعد از عروسی اش می رفت خونه مامانش، با قطار ر...
21 بهمن 1391

سفرنامه تبریز

عزیزکم سه شنبه شب ساعت حدود 10 رسیدیم تبریز و رفتیم خونه آیدین و تو بعد از کلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی نق زدن خوابت برده بود و خدا رو شکر دیگه تا صبح بیدار نشدی و صبح که بیدار شدی ساعت 5.5 بود و جالب بود که خوشحال بودی اونجاییم طبق روال عادی برنامه!!!!!! اول تا چشماتو باز می کنی اول سراغ بابارو می گیری و من یه کم شیر ریختم توی شیشه بهت دادم و بعد خواستی پیش بابا بخوابی و من تو رو گذاشتم کنار بابا و رفتم جای تو خوابیدم و ساعت 7 بیدار شدی و ..... بهت گفتم بیا بریم بیرون تا بابا بخوابه و تو فکر کردی می گم بیا بریم مثلا خونه خودمون، سریع اعتراض کردی : نه!! همین جا خوبه!! ما توی اتاق آیدین خوابیده بودیم و تو از مح...
23 مهر 1391