آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

ادامه اندر احوالات بعد از 2.5 سالگی

1392/4/2 10:18
نویسنده : مامان آوینا
565 بازدید
اشتراک گذاری

باید بگم تمام مدت در حال گفتن این هستی: بجم خوابه---بجم اینکارو می کنه---بجم اونکارو می کنه----قربونت تو برم با اون بجم گفتنت.......که این بچه تو عروسکت هست

تمام مدت در حال آواز خوندن هستی و هر چیزی رو که می خواهی بگی با آوازی موزون می گی دقیقا مثل یه شعر، این واقعا منو متحیر کرده، احساس می کنم (البته اگه غلو مادرانه) استعداد بالایی توی شعر یا موسیقی داشته باشی (می خوام عمیقا در این مورد تحقیق کنم)

به زور راضی ات می کنم بیایی حموم ولی وقتی میایی دیگه دلت نمیخواد بیایی بیرون و جدیدا با ترفند : برقها رفتن (یعنی خاموش کردن پریز توسط بابا!!!!) بیرون میاییم قربون خنده هات بشم وقتی توی حموم بازی می کنی

یه خبر بسیار مهم:

دو سه هفته بود که کلا فقط دو سه بار شیشیه شیر خورده بودی اونهم یکی دو بار بعد از مسافرتمون بود و من صبح روز27 خرداد تصمیم گرفتم شیشه هاتو جمع کنم و قائم کنم، (البته اینو بگم از روز اول تا حالا هیچ وابستگی به شیشیه نداشتی ولی خوب یه موقعهایی اصرار می کردی که باید یه چیزی توی شیشه بهت می دادم یه موقعهایی هر روز یه موقعهایی دو سه روز یکبار، که بیشترش به خاطر این بود که بچه های مهد رو می دیدی که شیشه می خوردند، خلاصه احساس کردم دو سه هفته اس سراغ شیشه اتو نمی گیری و همش می گی بزرگ شدی و من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم شیشه هارو جمع کنم اگه سراغشو گرفتی بگم : تو دیگه بزرگ شدی......) دیروز وقتی شیشه خواستی، گفتن : نه تو دیگه بزرگ شدی. یه کم نق نق کردی و من اسم دوستهای مهد رو آوردم که چند ماهی از تو بزرگ بودن : درسا – ستایش – هانیه – شکیلا - ... که شیشه می خورن و تو گفتی : نه و من هم گفتم پس تو هم نیم تونی شیشه بخوری و تو اسم زهرا رو آوردی که از تو کوچیکتره و داره شیشه می خوره و من هم گفتم تو هم که نی نی بودی هم شیشه می خوردی و هم پوشک می شدی ولی الان مگه خودت نگفتی بزرگ شدی دیگه نباید شیشه بخوری و ..... و تو قبول کردی توی لیوان بخوری خلاصه من خیلی خوشحال شدم که دیگه شیشه نمی خوری البته برات وابستگی نبود که هر روز و هر شب سر ساعت معینی بخوری ولی همینکه کلا کنار گذاشتی خوشحالم کرد، احساس می کنم بهترین موقعیت بود. پنجمین تصمیم کبری زندگیت بود :

کنار گذاشتن شیشه خوردن

عاشق این رفتارت شدم، که وقتی می خواهی کاری بکنی دیگه به هیچ عنوان کوتاه نمیایی و حتی وقتی بهانه چیزی رو داری به قدری پافشاری می کنی که یعنی واقعا ........... من کم میارم که خانم کمالی (روانشاس مهد) گفت این اخلاقهاش نشون میده که آدم با پشتکاری هستی اگه همین اخلاقت تا بزرگسالی بمونه، در آینده فردی می شی که توی تصمیمات زندگیت و کارهات بسیار پشتکار و اراده خواهی داشت. ایشاا...

عاشق نقاشی کشیدنت روی کتاب وایت بردی و پاک کردنت هستم که با علاقه خاصی اینکارو می کنی.

این کتاب جادوی ایت

 

روی مقوا با خودکار دایره-مثلث-مربع-مستطیل کشیدیم و چسب زدیم و تو نخود و لوبیا و ماکارونی چسبوندی و تصمیم گرفتی اینها رو ببری به دوستهات نشون بدی و به اونا بدی که همش توی شک و تردید بودی که به کدومشون بدی به کدومشون ندی اصلا بهشون بدی یا نه.......هر بار اسم چند تاشو می گفتی و به بقیه که نمیس رسید می گفتی مامان!! اونا خودشون دارن آره؟؟؟؟ که 5 برگ بودن که شکلها دو تا دو تا بودن که برای اینکه زیاد بشه با اجازه تو!!!!!!!! هر یک از شکلها رو جدا کردم که تعدادش شد 9 تا، که ببری به هر کس خواستی بدی و کم نباشه ولی بالاخره ............بردی مهد .... و به هیچکدوم ندادی و برگردوندی همه رو!!!!!!!!!!!!!!!!

اینهم عکس کاردستی های تو

 

28 خرداد شب بود که می خواستیم بخوابیم، به طرز حیرت انگیزی گفتی: مامان چراغها رو خاموش کن -  بریم اتاق خودم روی تختم بخوابم و تو برام کتاب بخون – این گهواره برای نی نی ها هست من نمی خوام توی اون بخوابم – و از ساعت 10.5 تا 12 شب ....... عروسکهات اومدند و رفتند سر جای خودشون و ... و انواع کتابها خوانده شد ... و ... عزیزدلم قربونت برم ولی چون عادت نداشتی اونجا بخوابی با اینکه شدیدا خوابت می اومد و من هم همینطور!!!! نتونستی اونجا بخوابی و آخر سر از بابا خواستی که تو رو ببره و توی گهواره ات بذاره و به محض اینکه رفتی توی گهواره ات چشماتو بستی و خوابیدی. اینهم ششمین تصمیم کبری تو هست

تنها خوابیدن توی تختت

البته شب اول نشد ولی بلاخره چون خودت تصمیم گرفتی می دونم بالاخره عملی اش می کنی.

اینهم تویی توی تخت خوشگلت با عروسکات و کتابهات

جدیدا وقتی می خوام ازت عکس بگیرم، قشنگ ژست می گیری، مثل این عکس و بعدش هم می گی: خوب حالا جایزه بده که وایسادم ازم عکس بگیری!!!!!!!!!!!

و خبر بسیار مهم تر اینکه جدیدا وقتی می ریم بیرون، خودت راه میری و دیگه نمی گی منو بغل کن!!! خلاصه اون روز رفتیم پارک نهج البلاغه کلییییییییییی پیاده اومدی و کلی تاب و سرسره سوار شدی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان روشا
8 تیر 92 9:52
به به بزنم به تخته خانوم خانوما فعال شدن در دنیای مجازی حسابی


چه عکس هایی چه دختری

چه مادر با حوصله ای


ممنون عزیزم