مامان جون ... ملیکا ... مهرسا ... پرنیا ...
یه چند ماهی هست که خیلی دلتنگ خونه مامان جون می شی و دوست داری بریم با مهرسا و ملیکا بازی کنی و دیگه با همدیگه سر اسباب بازیها دعوا نمی کنید و پرنیا که تازه یه ساله شده و دیگه اونو نمی زنی!!!! و حتی بعضی وقتها می گی مهرسا و ملیکا و پرنیا خواهر من هستن (دختر خاله تو هستن) نمی دونم شاید چون دخترن و دوستشون داری فکر می کنی با همدیگه می تونید خواهر باشید!!!! هر چه که هست این نشون دهنده این هست که خیلی دستشون داری ...
خیلی دوست داشتم می تونستم هر وقت که تقاضا می کنی (این روزها تعداد دفعات تقاضات برای دیدن اونها زیاد شده) می تونستم تو رو ببرم پیش اونا ولی خوب!!!! بعد مسافت!!!!! و اینکه تو خوب این بعد مسافت رو درک کردی .... اون روز تلفنی با مهرسا حرف می زدی و تمام تلاشت رو می کردی در جواب تقاضای مهرسا که بهت گفته بود : بیایید خونه ما!!!! اونو قانع کنی که : ببین مهرسا راه دوره ! ببین مهرسا باید بابام منو بیاره ! ببین مهرسا ...................................
و سکوت من ............. دلتنگی من .............. آرزوها و تخیلات من ...................
خدایا ما رو به هرچه داریم راضی و خوشحال بنما. انشاله