بزرگ شدی، خانوم شدی ... عوض شدی، شیطون شدی
چند وقته تقریبا بعد از عید خیلی رفتارات عوض شده طوریکه مامان جون هم مکه تو رو دید گفت چقدر این دختر عوض شده خانوم شده!!!!!وای وای چطوری بگم، چقدر رفتارهای مستقلانه از خودت نشون میدی!!!!! ساده تر بگم به هیچ عنوان ما رو آدم حساب نمی کنی!!! حرفهای گنده گنده می گی و هر حرف و تذکر و نکته ای رو که بهت می گیم در عرض چند دقیقه یا ساعت یا روز به هر حال به یه نحوی به خودمون تحویل میدی و گوشزد می شی آخه من چقدر بهتون بگم .... یه خبر جالب که چند روز قبل از رفتنمون به حج علاقه عجیبی به بستن موهات با سنجاق و کش پیدا کردی که قبلا به هیچ عنوان اجازه نمی دادی موهاتو ببندم، البته چند ماهی بود به بلند کردن مو علاقه پیدا کرده بودی و فقط به دلیل بلند شدن موهات غذا می خوردی ولی جدیدا به بستن موهات هم رضایت دادی همین هم باعث شده قیافه و رفتارت عوض شده توی سفرمون از لحاظ حرف گوش نکردن و... اذیتمون نکردی ولی خوب همش بغل می خواستی و غذا خوردنهات رو طول .... می دادی و بعد ازظهرها برای خوابیدن مقاومت می کردی و وقت استراحت مارو می گرفتی و بعدش خودت می خوابیدی .... ولی خوب در کل وقتی دقیق می شم هیچ قصد و غرضی نداشتی و زمان مسافرت خیلی خیلی کم بود و فکر می کنم اصرارها و برنامه فشرده و بدو بدوهای ما تو رو متعجب می کرد و همین باعث عدم همکاریت می شد به هر حال خیلییییییییی خوب بود خیلیییییییییییییی خوش گذشت ولی چون ما دلمون نمی اومد تو روز زیاد توی گرما و خواب به اینور و اونور بکشیم برای همین حرم رفتنهامون خلاصه و مفید و مختصر می شد و البته دست بابا درد نکنه اکثرا بغل بابا بودی و هر موقع پیش من هم بودی بغلت می کردم ولی خوب خوشگلکم باید خاطراتی که از نماز خوندن توی مدینه داشتم برای خودت اختصاصی بگم ببینم چرا منو اینقدرررررررررر مورد لطف و عنایت!!!! ویژه قرار می دادی ولی پیش بابا که بودی کاملا مطیعش بودی و به حرفش گوش می دادی .. بماند!!! بعد از برگشتمون تو رو مهد گذاشتم برخلاف بعد از عید که دو هفته با من اداره می اومدی (هر چند اصلا اذیت نمی کردی ولی خوشگلکم من با تو توی اداره معذب بودم) و اما قصه گریه ها و بهانه های تو بعد از دو هفته همچنان ادامه دارد که: من می خوام با شما بیام اداره... خیلی وقته توی خونه با تو بازی یا کار خاصی نمی کنیم فقط کتاب و قصه خوندن و کارتون دیدن و البته قائم موشک بازی .... چون قبل از عید و بعد از عید در گیر کارهای تمیز کردن خونه و مسافرت بودیم و من خسته بودم و عجیبه که هنوز بعد از دوهفته هنوز خسته و بی خوابم هفته پیش چهارشنبه دوستاهامون(شکیبا و دینا و عطیه و امیرعلی اینا)شام اومدن خونمون و به تو خیلی خوش گذشت و فرداش رفتیم عروسی دختر همکار بابا و تو از اول تا آخرش رقصیدی این هفته می خواستیم تعطیلی چهارشنبه روز پدر رو بریم تبریز ولی از بس خسته ام هر کاری کردم نتونستم بار سفرو ببندم و این هست که موندگار شدیم و نرفتیم مکالمه این روزهای ما: دوستت دارم و عاشقتم .... و تو هم می گی: من هم شبها که کلا مراسم کتابخوانی مفصل داریم، البته بعد از قائم موشک مفصل که معمولا با بابا هست با تو خیلی خوش می گذره اما واقعاااااااااا یه موقعهایی به قدری لجبازی می کنی و خود رای می شی در حد جنون آدمو آزار میدی مخصوصا اینکه نمی ذاری استراحت کنیم و تا می خواهیم یه لحظه چشامونو ببندیم همش می گی: چشاتو باز کن و ... طرفتو به من کن ... و یا وقتی می خواهیم دو تا کلمه با هم حرف بزنیم یک ریززززززززززززز مامان و بابا می گی و اصلا صدا به صدا نمی رسه که چی می گیم و چی می شنویم و... و یا شبها به موقع بخوابیم خلاصه .... ولی عزیزکم باور کن وقتی تو می خوابی به اندازه همه دنیا پشیمون می شیم از اینکه باهات بیشتر مدارا نکردیم تو تقصیری نداری همه رفتارات مقتضای سنت هست ولی قبول کن ما خسته ایم از خدا می خواهم بین این شیطنتهای تو و خستگی های ما یه تعادلی ایجاد کنه که نه تو دلگیر بشی و نه ما شرمنده