آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

عید92: اصفهان

1392/2/29 17:41
نویسنده : مامان آوینا
361 بازدید
اشتراک گذاری

 خوب بلاخره بعد از کلی نگرانی و اضطراب من برای مهد رفتن و بعدش عادت کردن تو به مهد که تازه داشت یه کم برات عادی می شد و من یه ذره خیالم راحت می شد که یهویی تصمیم گرفتی دیگه پوشک نپوشی ..... خلاصه عزیزم بالاخره بطور حیرت انگیزی این مرحله رو بدون هیچچچچچچچچچچچچچ کمک و تلاشی از طرف ما گذروندی و من آسوده خاطر شدم و اومدم خاطرات مسافرت عید رو برات اینجا بذارم تا تو هم بعدها بدونی با هم چه مسافرتی!!!!!! رفتیم یادش بخیررررررررررررررررررررررررررررر. این خاطره رو تکه تکه میذارم تا یه پست طولانی نشه و همه عکسهاش باز بشه

امسال عید برامون از هر سال دیگه متفاوت بود

ماجرا از اینجا شروع شد که من و بابایی تصمیم گرفتیم به جای دیدار خانواده هامون با هم مسافرت سه تایی بریم. چون هم تعطیلات طولانی هست و هم اینکه هوا فوق العاده برای مسافرت مناسب هست خلاصه...

24 اسفند 5 شنبه صبح ساعت 8 مسافرت ما با همراهی دوست و همکار بابایی و خانوم و پسرش محمدحسین شروع شد. اونا اهل اصفهان بودند و می خواستند پیش خانواده شان بروند. ما قصد موندن توی اصفهان نداشتیم و البته چون هم اینکه قبلا اصفهان رو دیده بودیم و هم اینکه نزدیکتر هست، فکر کردیم بعدا هم می تونیم تو رو ببریم تا اصفهان رو از نزدیک ببینی. متاسفانه از صبح ساعت 6 که بلند شدیم وسایل رو جمع کنیم دیدم تب خیلی بالایی داری ولی چون همسفر داشتیم نمی تونستیم مسافرت رو عقب بندازیم، به خدا توکل کردم، چون ظاهرا علائم سرماخوردگی داشتی، برات استامینوفن و سرماخوردگی دادم و راه افتادیم. ظهر برای ناهار ایستادیم و بعداز ظهر رسیدیم خونه پدری همکار بابا که تازه چند ماه بود که ایشون پدرشونو توی تصادف از دست داده بود، شب رو اونجا موندیم و صبح بعد از رفتن به سر مزار پدرشون، ما به سوی شیراز حرکت کردیم.

این عکس دقیقا قبل از حرکتمون از اصفهان هست که چون تو، عسل نازم تب داشتی اینطور بی حال بودی

قربونت برم خدا رو شکر که تب تو فقط سه روز طول کشید و بعدش خوب شدی، چون مرتب بهت استامینوفن و سرماخوردگی دادم و توی ماشین همش خوابیدی و استراحت کردی و عرق ردی و حالت خوب شد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)