آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

تعطیلات خرداد 92

1392/4/25 13:53
نویسنده : مامان آوینا
574 بازدید
اشتراک گذاری

5 شنبه (٩ خرداد) صبح قبل از تعطیلی هفته دیگه راه افتادیم به طرف مشهد، قرار بود بریم شاهرود جنگل ابر، اونجا که رسیدیم گفتن بعدازظهر نمیشه اونجا رفت، معمولا جمعه ها خوبه و کلا باید صبح تا بعداز ظهربری و برگردی و برای همین منصرف شدیم، چون ساعت 2.5 بود و کلی راه بود تا برسیم اونجا، موند برای بعد........

رفتیم توی پارک آبشار شاهرود ناهار خوردیم یعنی سه تایی جگر درست کردیم روی آتیش و تو قشنگ یاد گرفتی، بعد از اون همش به من یا بابا می گی: تو کباب شو!!!!!!! بعد میایی باد میزنی....... بعد یه گاز کوچولو می گیری..... که ببینی پختیم یا نه!!!!!!! و اگه نپخته بودیم دوباره باد میزنی........... البته دختر خوشگلم خودت هم برای ما کباب می شی و ما تو رو باد میزنیم...... الی آخر

اونجا نشد عکس بگیریم خیلی عجله داشتیم راه بیفتیم بریم که به شب نخوریم که بالاخره هم شب شد و مستقیم تا مشهد رفتیم ساعت 11 رسیدیم، تا اتاق بگیریم ...... ساعت 12.5 شب سه تایی از خستگی بیهوش شدیم

فردا صبحش ساعت 7 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و رفتیم عکاسی و عکس گرفتیم و رفتیم حرم ........ من اول تنها رفتم زیارت و بعد اومدم تو رو بردم که همش می گفتی چقدر خونه امام رضا شلوغ هست.....بعد به امام رضا گفتی:

امام رضا دوستت دارم ........ و ازت خواستم برای همه دعا کنی و اسم همه رو آوردیم

بعد ساعت 2 راه افتادیم به طرف خونه پدری بابا: بجنورد، که همینکه راه افتادیم پیچ دنده ماشین افتاد و ..... شانس آوردیم دقیقا جلوی مکانیک بود که برامون سریع درست کرد و خداروشکر به سلامتی ساعت 5 رسیدیم بجنورد و چون بابا خیلی وقت بود قول اکبر جوجه به ما داده بود، رفتیم اکبرجوجه ی معروف شهرشون که خیلییییییییییییییی بهمون خوش گذشت، چون تو یه بشقاب گذاشتی جلوی خودت و همش داشتی می گفتی می خوام همشو بخورم!!!! بزرگ شم!!!!! هر چی بهت می گفتیم یه ذره به من یا بابا بده، همش می گفتی نه!!!!! آخه می خوام بزرگ شم !!!! من و بابا از خنده داشتیم می مردیم، آخه برای اولین بار بود که تو داشتی غذا می خوردی عزیزم انگار تصمیم کبری چهارمت این هست:

غذا بخوری که بزرگ بشی

عزیزم قربون این تصمیمات و شیرین زبونیهات برم

عزیز دلم می دونی وقتی غذا نمی خوردی من عصبی می شدم و بیشتر از این عصبی می شدم که هر کس یه نظریه کارشناسی می داد برای همین تصمیم گرفتی که غذا بخوری که من ناراحت نباشم فدای تو بشم من .....

در ضمن توی این مسافرت بابا ازت خواست مرخصی!!!!! مصلحتی بدی تا خونه بی بی کارهای شخصی تو رو انجام نده و تو کلا با من باشی و تو چنان گفتی: باشه و روی حرفت موندی، حتی یه بار هم بابا رو صدا نکردی و من تمام مدت داشتم از تعجب شاخ در می آوردم همش فکر می کردم الان هست که بهونه بگیری ولی اینطور نشد، فهمیدم تو خیلییییییییییییییی بیشتر از اون چیزی که ما تصور می کنیم متوجه می شی خیلیییییییییییییییی بیشترررررررررررررررررر

فدای دختر شیرینم بشم

خلاصه جمعه بعداز ظهر رسیدیم خونه بی بی (به قول تو که به بابا می گی: بابا مامان تو کیه؟ بابا هم می گه بی بی و یه برقی از شادی توی چشمهای تو پیدا می شه از اینکه تونستی مامان بابا رو کشف کنی و از من هم دقیقا این سوالات رو در مورد مامان و بابام می پرسی و وقتی جوابتو میدیم، چنان چشمات برق میزنه که انگار کشف مهمی انجام دادی عزیزم قربونت برم....... هوارتا)و اونا از دیدن ما بسیاررررررررررررررر خوشحال شدند، چون اصلا نگفته بودیم داریم میاییم، همینطور مستقیم رفتیم در خونه شون. خلاصه از جمعه بعدازظهر تا صبح جمعه بعدی پیش اونا بودیم که یه روز با هم رفتیم بابا امان و یه روز شهربازی و یه روز زمینهای حاصلخیز که فوق العادهههههههههههههههه زیبا بود.

اینهم چند تا عکس از مسافرتمون

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان روشا
8 تیر 92 9:53
ماشاالله به این خانواده همیشه در سفر ان شاالله همیشه شاد و سلامت و موفق باشید.


چه عکس هایی لذت بردم و مخصوصا از تصمیم چهارم دخترک شیرین


ممنون عزیزم
وفا مامان پارسا
24 تیر 92 0:12
من عاشق عکسای خوشگل اوینا هستم . وای که چقدر اون عکس توی چمدونش قشنگ شده .. حتما چاپش کن نعیمه جون

همیشه جمع گرمتون به شادی !


ممنون عزیزم. شما همینطور
آره توی چشم انداز بیست ساله!!!!!! تصمیم دارم تعدادی از عکسهاشو چاپ کنم