آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

این روزها...

1392/9/9 15:17
نویسنده : مامان آوینا
461 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها بازی تو شده اینکه:

به قول خودت محلم (یعنی معلم) می شی و من و بابا شاگردهای تو می شیم و به ما مثلا!!! میکروفن می دی و از ما می خواهی شعر - سوره حمد - سوره سوره توحید و صلوات - کلمات انگلیسی - شمارش اعداد و... رو بخوانیم آنهم با صدای: (بلند - قشنگ) بارها این دو تا کلمه رو تکرار می کنی اونهم با چه جدیتی!!

هر وقت اشتباه می خونیم و ازت می خواهیم که تکرار کنی تا ما یاد بگیریم اونقدر قشنگ و شمرده و با مهربونی به ما یاد میدی

اونقدر لحظات قشنگی هست که من و بابا فقط با هم زمزمه می کنیم کاش می تونستیم اینها رو فیلمبرداری کنیم ولی می دونیم اومدن دوربین همانا و عکاس شدن شما همانا!!!!!

الهی فدای شیرینیهای تو بشمممممممممم که هیچوقت خاطرات با هم بودنمان فراموش نمیشه حتی یه لحظه

ایشاله با هم بودنهایمان پایدار و همیشگی و شاد باشه

هر روز و هر لحظه برامون یه خاطره ای هست با تو ... اونهم چه شیرین

اینکه هر شب داروهای ما رو میاری و میدی که بخوریم

اینکه توی جمع کردن لباسها کمک می کنی

اینکه توی غذا درست کردن سفره چیدن و سفره جمع کردنها کمک می کنی والبته ما باید شاهد غذانخوردنهای!!!!!!!!!!!!!!!! مکرر تو باشیم (اشکالی نداره این نیز بگذرد!!!!!!)

اینکه چهارشنبه به خاطر آلودگی هوا مهدکودک تعطیل بود و خونه موندم و البته دوستهای خانوادگیمون با بچه هاشون اومدن خونه ما و به تو خوش گذشت (عطیه - شکیبا - امیر علی - امیر محمد - دینا)

و حتی اینکه دو شب هست تب داری و من بهت دارو میدم تا تبت پایین نیومده خواب به چشام نمیاد همش دعا می کنم که هر چه زودتر حالت خوب بشه چون تحمل مریضی تو رو ندارم سرفه های خلطی که تو رو به وحشت میندازه و گریه.......

الهی که هیچوقت مریض نشی گل باغ زندگیم

هر چه که هست عاشقققققققققققق محلم شدن تو هستم عزیزدلم

عاشق این هستم که سری کتابهای:

لونا معلم می شود

شیلا آشپز می شود

کیتی دکتر می شود

دینا خانه دار می شود

ماری مامان می شود

......

رو برات بخونم و این سعادت خیلی کم نصیب من می شه و اغلب بابا این سعادت رو دارد که این کتابها رو برات می خونه

و تو برای هر کدوم یه قصه داری نمی دونم 20 سال دیگه این قصه ها یادم می مونه که بهت بگم یا نه

مثلا می گی چرا شیلا روی صندلی که با پیراهنش همرنگ هست ننشسته و عروسک روی اون نشسته و من موندم که چی جواب بدم که خودت می گی : اینجا که کتاب هست و نمیشه که جاشونو عوض کنن!!!!!!!!!! اما مامان دفعه دیگه یه کتاب بخریم که هر کس روی صندلی ای بشینه که با لباسش همرنگ هست بشینه!!!!!!!!!!!!!!

یا مثلا می گی: مامان وقتی من کوچولو بودم (نی نی دیختا(کوچیک)) بودم و رفته بودم _شرکت کتاب ماری اینا_ و ماری مامان من شده بود!!!!!! پوشکمو عوض می کرد!!!!!!

و و و و و و ...................

لحظه به لحظه با تو بودن یه دنیا حرف هست، حرفهای عجیب و غریب و بیشتر جذابیتش به این هست که وقتی آدم می بینه این حرفها از دهن یه موجود نیم وجبی در میاد و از اونجایی که این موجود کوچول و موچول از موقعی که هیچ کاری......... نمی تونست بکنه بغل ما بوده و الان شاهد اینهمه پیشرفتش هستیم از هر نظر!!!! واقعا برامون حیرت آور هست

واقعا می شه خدا رو در وجود و دوران رشد یه بچه دید

واقعا که : الله اکبر

لا حول و لا قوه الا بالله

و هیچ!!!!!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان روشا
10 آذر 92 9:56
خدا رو صدها هزار مرتبه شکر به خاطر داشتن این وروجک های خوشگل آوینا هم که ما شالله برای شما سنگ تموم می ذاره آفرین ان شالله همیشه جمع قشنگ خانوادگیتون پر از لحظات ناب و قشنگ و عشقولانه باشه روشا هم عاشق معلم بازی و مهمون بازیه انگار دختر ها از این بازی ها خوششون می یاد
مامان آوینا
پاسخ
واقعا خدا رو شکر هزار... مرتبه
بهنازمامان رادین
13 آذر 92 14:03
سلام نعیمه جون.خوبی؟واقعا این بچه ها موجودات عجیبی هستن.تا می گی آخیششششششش راحت شدم این مرحله هم تموم شد یه مرحله جدید با مشکلات تازه تری شروع میشه. در مورد کامنتت تو وبلاگ :آره .خیلی بهتر شده.البته یه جلسه ای با مدیر مهد داشتیم.(ایشون دکترای علوم تربیتی هستن).راهنمایی های خیلی خوبی کرد.ما هم روشمون رو تو خونه تغییر دادیم.الان به چشم غیرمسلح هم میشه تغییراتشو دید.مربیش هم می گه بهتر شده .تا ببینیم چی پیش میاد دوباره!
مامان آوینا
پاسخ
خوشحالم بهناز جون که این مرحله رو هم گذروندی دقیقا همون حرف خودت هست هر مرحله شون تموم میشه یه مرحله جدید با مشکلات تازه تری شروع میشه ایشاله سلامتی باشه و بلاخره ما باید یه جوری روزهامون سپری شه دیگه!!!!!!!