آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

مسافرت دو تایی به تبریز

1392/11/7 9:49
نویسنده : مامان آوینا
386 بازدید
اشتراک گذاری

روز 25 دی بعد از کلی مذاکره!!!! من و تو دو تایی تبریز رفتیم دلیل این مسافرتمون فقط درخواست تو بود و بابا برای دیدن مامان خودش رفت.

تا روز رفتن، هر وقت حرف از رفتن بود ... بهانه می گرفتی که چون بابا نمیاد ... تو هم نمیایی ... همش هم به بابا ملتمسانه پیشنهاد می دادی که می تونی بیایی ... اونجا با بابای آیدین حرف بزنی یا با آقاجون حرف بزنی یا با عمو ناصر حرف بزنی ..... تا حوصله ات نره ............ خلاصه .... همش نگران بودم که بریم بدون بابا اذیت می شی و بهانه می گیری .....

روز رفتن من زود رفته بودم خونه تا ساک رو جمع کنم و بابا تو رو از مهد آورد و توی راه باهات صحبت کرده بود ..... وقتی در رو باز کردم، گفتی: مامان من دیگه بزرگ شدم و من و تو تنهایی بریم تبریز کافی هست و لازم نیست بابا هم با ما بیاد!!!!!!!

رفتیم سوار قطار شدیم متاسفانه هم رفت و هم برگشت اصلا همسفرهای خوبی نداشتیم و توی راه اذیت شدم ولی ماشاله .......... (لا حول و لا قوه الا بالله) تو فوق العاده دختر خوبی بودی و اصلا اذیتم نکردی و خدا رو شکر نه مریض شدی و نه اذیت کردی و همه چیز خیلی عالی بود

تبریز هم بودیم اصلا بهانه بابا رو نمی گرفتی، همه چی خوب بود و تو دل سیر با بچه ها بازی کردی

توی این مسافرت به دیدن معلم قدیمی ام رفتیم که حالا دخترش که همسن من بود و با هم دوست بودیم دو تابچه هم داشت پسرش 11 ساله و دخترش 7 ساله و یه دوست مشترکمون هم اومده بود که یه پسر 16 ساله داشت که اون روز خیلی بهمون خوش گذشت

یکی از خاطرات شیرین این سفر برام این بود که تو در حال یادگیری زبان ترکی بودی و به حرفها گوش می دادی و یهو به من می گفتی که: مامان می دونی **** به فارسی چی می شه؟ می شه **** که بر اساس تصور و تفهیمی که از فلان کلمه داشتی اونو به فارسی ترجمه می کردی و اینجاش برام جالب بود که تو مفهوم اون کلمه رو به فارسی می گفتی و نه ترجمه لفظ به لفظش .... خیلی از این دقت نظرت خوشم می اومد و ذوق می کردم .... خوب چیکار کنم یه مادرم و یه مادر همیشه خوشحالی و ذوقش اندازه مقیاسهای بچه اش هست ... (خدا این خوشیها رو از دل هیچ مادری نگیر)

یه بار بعدازظهر رفتیم خونه عمه من، که دو تا دخترهاش با دو تا بچه هاش  اونجا بودن که چهار تا بچه بودن ... باهاشون بازی کردی و بعد که اومدیم بیرون می گی: مامان اینا چقدر زیاد بچه داشتن ... واقعا ها ... زیاد بچه داشتن ... خیلی خنده ام گرفته بود، یعنی دیگه تو هم که یه بچه هستی، فهمیدی که همه یا یه دونه یا دو تا بچه دارن و چون فکر می کردی اونجا خونه یه نفر هست و نمی دونستی که هر کدومشون خونشون جداست، برات جالب بود که تعداد بچه هاشون زیاد هست

روز سی ام بعدازظهر سوار قطار شدیم و همش بهانه داشتی که نریم تهران ..... برگردیم تبریز ..... بمونیم خونه مامان جون .....

مامور قطار می پرسه: تهران پیاده میشید؟ که آوینا جواب داده: بله ..... بعد از رفتن مامور می گه: مامان بگم تهران یعنی چی؟ می گم دخترم یعنی چی؟ می گه یعنی : اداره ............................. یعنی تو می ری اداره ..................

دختر عزیزم خیلی دوستت دارم و متاسفم که زندگی برات شده : اداره رفتن من و مهد رفتن تو و دیگر هیچ

من و بابا تمام سعی مون رو می کنیم که بهت خوش بگذره و تا می تونیم باهات بازی می کنیم و پارک و ... می بریم ولی باز هم انگار بهت زیاد خوش نمی گذره و بازی با همبازیها چیز دیگه ای هست ....

هر وقت از تبریز برمیگردیم هم من هوایی می شم و هم تو .... نه من دلم میاد برگردم و نه تو

ولی .................... همیشه از خدا می خواهم توان لذت بردن از زندگی رو به همه و مخصوصا به من و تو و بابا بده .... یعنی بتونیم از هر چه داریم لذت ببریم و نهایت استفاده رو کنیم

رفتن به تبریز رو هم سپردم به خدا و از روزی که این داستان رو شنیدم: (زماني صخره نوردي حرفه اي مي رود صخره نوردي در زمستان دچار مشكل مي شود و از بالاي صخره ها و از قله سقوط مي كند اما به خاطر طنابي كه داشته روي هوا معلق مي ماند در آن حالت معلق بودن از خدا مي خواهد كه كمكش كند تا زنده بماند. صدايي به آن مي گويد كه اگر مي خواهي زنده بماني طنابت را ببر تا خدا كمكت كند. اما صخره نورد اين كار را نمي كند و به آن طنابي كه دارد مطمئن تر است و آن را نگه مي دارد. فرداي آن صبح محلي ها آن فرد را پيدا مي كنند و مي بينند كه فردي در يك متري زمين يخ زده و مرده است) که هر وقت به تردید می رسم به خودم می گویم اگر من به خدا اعتماد و باور و ایمان دارم پس جای هیچگونه شک و نگرانی نیست و حتما خودش دارد تکه های پازل رو می چیند و بهترین چینش رو به من تحویل می دهد و حتی اگر این چینش طوری باشد که ما اینجا ماندگار بشیم ........... همینکه در دلم اعتماد دارم که همه پیگیری ها رو به خدا سپردم خیالم راحت می شود و دلم آرام می شود ....

عزیزکم این روزها همه زندگیم پر از لذت با تو بودن و بازی کردن با تو و خندیدن با تو و شادی با تو هست که خدا رو شاکرم بی نهایت و از خدا می خواهم این شادیمان مستدام ........................آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)