مسافرت تابستانی
اول بگم آخر مرداد از تبریز برگشتیم
شب عید فطر رسیدیم تبریز یعنی شب دوشنبه 6 مرداد بعد از اذان خونه مامان بودیم .............................. این بودنمان به دلایلی طولانی شد تا آخر مرداد طول کشید
توی تمام این مدت من و تو هر روز به اونجا بودن عادت می کردیم و وابسته می شدیم ولی خوب باید بگم چون خونه خودمون نبود یه ذره برامون سخت بود هر چند مامان جون اینا تمام سعی اشون می کردن که اونجا مثل خونه خودمون باشه و ناگفته نماند ما هم دقیقا مثل خونه خودمون همه وسایلمونو هر چا دلمون می خواست جا داده بودیم هر وقت دلمون می خواست می خوابیدیم ... غذا می خوردیم ... بیرون می رفتیم و بر می گشتیم و سروصدا می کردیم ........... ولی باز به قول دخترکم که همش پیغام می داد : به بابا بگو وسابل اتاق منو بداره و بیاد اینجا تا همینجا مونیم .... آره منم یه موقعهایی دلم وسایل خودمو می خواست ولی خوب چون می دونستم نمیشه بهش فکر نمی کردم ولی دختر کوچلوم هر وقت دلش می خواست می گفت و بارها و بارها .... گفت واقعا اونجا خیلی همه چی برای آوینا ایده آل هست، سه دختر خاله قد و نیم قد و نرفتن به مهد حداقل در روزهای گرم تابستان و خواب کافی و ........................................
ولی خوب ما اونجا نیستم
هر چی بیشتر می موندیم بیشتر دلشوره می گرفتم که چطوری می خواهیم دل بکنیم و ....
به هر حال اومدیم، انسان هست و انعطاف پذیری اش برای قبول هر شرایطی که مجبور به بودنش داره چه خوشایند چه ناخوشایند
اینجا همه چی برامون خوبه ولی خوب جای خالی خاله ها و دخترخاله ها و مامان جون و آقاجون هیچکسسسسسسسس نمی تونه برای آوینا پر کنه
هر چند آوینا تونسته جای خالی همه رو برام پر کنه برای پیشش بودن حاضرم همه رو ترک کنم ولی نمی دونم چرا نمی تونم جای خالی همه رو براش کنم هر چند تمام سعی امو می کنم
هر چقدر جمله ها رو کش و قوس می دم بحث عوض نمی شه
نخیر انگار خیلی دل پری دارم
از شنبه که اومدم نوشتنم رو به تاخیر انداختم تا از دلتنگی ننویسم
انگار هر روز که گذشته نه تنها این دلتنگی و هوایی شدن کمرنگ نشده که هیچ انگار الان که دست به نوشتن شدم داغ دلم تازه شده
بگذریمممممممممممممممممممممممم این دلتنگیها این ور توی دلم هست ولی اونور توی دنیامون زندگی در جریان هست
دخترکم دیروز تو از یه قضیه ای توی مهد شکایت کردی و من و بابا خیلیییییییییییییی نارحت شدیم و آرزوی مرگمو کردم ! همینو بگم برای توی خاطرم موندن نه برای ثبت خاطره برای تو . کاش .... نمی دونم چی بگم؟
شب قبل، از عکس عروسی اینا حرف زدیم .... تو هم کلا شش دانگ حواست با هست .... درخواست فیلم عروسی مونو کردی که تو هنوز به قول خودت: از دنیا نیومده بودی! و اونور عکس بودی
خلاصه چون شب قبل نگاه کرده بودی و دیروقت بود و خوابیدیم، دیشب هم درخواست کردی بریم لباس عروسها رو بیاریم و بپوشیم وووووووو هی از تو اصرار و از ما انکار .............. بالاخره تسلیم شدیم و تمام فیلم عروسی با هم رقصیدیم (به اجبار شما) و تو چقدر شاد و خوشحال بودی
عزیزم عاشق عروس شدن هستی
ایشاله عروسی اتو ببینم با بهترین شاهزاده دنیا که لایق و شایسته و مناسب تو باشه و البته برای همدیگه