آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

مسافرت تابستانی

1393/6/4 12:41
نویسنده : مامان آوینا
747 بازدید
اشتراک گذاری

اول بگم آخر مرداد از تبریز برگشتیم

شب عید فطر رسیدیم تبریز یعنی شب دوشنبه 6 مرداد بعد از اذان خونه مامان بودیم .............................. این بودنمان به دلایلی طولانی شد تا آخر مرداد طول کشید

توی تمام این مدت من و تو هر روز به اونجا بودن عادت می کردیم و وابسته می شدیم ولی خوب باید بگم چون خونه خودمون نبود یه ذره برامون سخت بود هر چند مامان جون اینا تمام سعی اشون می کردن که اونجا مثل خونه خودمون باشه و ناگفته نماند ما هم دقیقا مثل خونه خودمون همه وسایلمونو هر چا دلمون می خواست جا داده بودیم هر وقت دلمون می خواست می خوابیدیم ... غذا می خوردیم ... بیرون می رفتیم و بر می گشتیم و سروصدا می کردیم ........... ولی باز به قول دخترکم که همش پیغام می داد : به بابا بگو وسابل اتاق منو بداره و بیاد اینجا تا همینجا مونیم .... آره منم یه موقعهایی دلم وسایل خودمو می خواست ولی خوب چون می دونستم نمیشه بهش فکر نمی کردم ولی دختر کوچلوم هر وقت دلش می خواست می گفت و بارها و بارها .... گفت واقعا اونجا خیلی همه چی برای آوینا ایده آل هست، سه دختر خاله قد و نیم قد و  نرفتن به مهد حداقل در روزهای گرم تابستان و خواب کافی و ........................................

ولی خوب ما اونجا نیستم

هر چی بیشتر می موندیم بیشتر دلشوره می گرفتم که چطوری می خواهیم دل بکنیم و ....

به هر حال اومدیم، انسان هست و انعطاف پذیری اش برای قبول هر شرایطی که مجبور به بودنش داره چه خوشایند چه ناخوشایند

اینجا همه چی برامون خوبه ولی خوب جای خالی خاله ها و دخترخاله ها و مامان جون و آقاجون هیچکسسسسسسسس نمی تونه برای آوینا پر کنه

هر چند آوینا تونسته جای خالی همه رو برام پر کنه برای پیشش بودن حاضرم همه رو ترک کنم ولی نمی دونم چرا نمی تونم جای خالی همه رو براش کنم هر چند تمام سعی امو می کنم

هر چقدر جمله ها رو کش و قوس می دم بحث عوض نمی شه

نخیر انگار خیلی دل پری دارم

از شنبه که اومدم نوشتنم رو به تاخیر انداختم تا از دلتنگی ننویسم

انگار هر روز که گذشته نه تنها این دلتنگی و هوایی شدن کمرنگ نشده که هیچ انگار الان که دست به نوشتن شدم داغ دلم تازه شده

بگذریمممممممممممممممممممممممم این دلتنگیها این ور توی دلم هست ولی اونور توی دنیامون زندگی در جریان هست

دخترکم دیروز تو از یه قضیه ای توی مهد شکایت کردی و من و بابا خیلیییییییییییییی نارحت شدیم و آرزوی مرگمو کردم ! همینو بگم برای توی خاطرم موندن نه برای ثبت خاطره برای تو . کاش .... نمی دونم چی بگم؟

شب قبل، از عکس عروسی اینا حرف زدیم .... تو هم کلا شش دانگ حواست با هست .... درخواست فیلم عروسی مونو کردی که تو هنوز به قول خودت: از دنیا نیومده بودی! و اونور عکس بودی

خلاصه چون شب قبل نگاه کرده بودی و دیروقت بود و خوابیدیم، دیشب هم درخواست کردی بریم لباس عروسها رو بیاریم و بپوشیم وووووووو هی از تو اصرار و از ما انکار .............. بالاخره تسلیم شدیم و تمام فیلم عروسی با هم رقصیدیم (به اجبار شما) و تو چقدر شاد و خوشحال بودی

عزیزم عاشق عروس شدن هستی

ایشاله عروسی اتو ببینم با بهترین شاهزاده دنیا که لایق و شایسته و مناسب تو باشه  و البته برای همدیگه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان آریا
10 شهریور 93 7:24
عزیزم فدات بشم دلم خیلی برات تنگ شده خوبی ؟ آوینا خوبه ؟ دلتنگیهات رو درک کردم و روزهای خیلی سختی که می گذورنی نعیمه واقعا فشار ناجوانمردانه و زیادی رو ما مادرها تحمل می کنیم من هنوز هر روز صبح که میخوام بیام کار ، ناراحتم با اکراه میام معمولا اون جوری که میخوام نظم زندگی سر جای خودش نیست غذا پختن ها مخصوصا اینور رو داشته باشم از یه مسئولیت دیگه می مونم هر روز صبح صحنه ای که همسرم در پارکینگ رو باز می کنه میگم امروز هم یه روزی هست مثل دیروز با همون روتین تکراری زندگی و چقدر حیف که بهترین سالهای زندگیم داره در تکرار و بی فایده میگذره تنها فایده است بعد مالیش هست در کنار از دست دادن خیلی چیزهای دیگه درکت می کنم و حتی می دونم حال تو از من هم بدتره چون حتما نگرانی هات بابت بودن آوینا در مهد نسبت به ما بیشتره ببخش که نتونستم چیزی بنویسم که قوت ببخشه واقعیت رو نمیشه چرخوند از طرفی پای یک عمر زندگی بچه ها در میونه یا باید به فکر الان خودم باشم یا فردای بچه ها راستی تو هم 20 سال سابقه کار خودت رو بازنشست میکنی؟ من این کار رو می خوام بکنم ولی هشت ساااااااااااااااال دیگه مونده ای ننه ام
مامان آوینا
پاسخ
ممنون عزیزم خوبیم یه کم اوضاع بهتر شده انگار رو روال افتادیم عزیزم مریم جون همین که برام پیغام گذاشتی و اظهار همدردی کردی خیلیییییییییی آروم شدم اره دیگه خواهر زندگیهامون شده تکرار ملالت آور ... به امید آینده بهتر و راحتتر ... ایشاله من هم می خواهم سر بیست سال برم دنبال زندگی ام ... حالا 10 سال دیگه مونده ..... ولی می دونی مریم این 10 سال اینور که مثل برق و باد گذشت ایشاله بقیه اش هم به همین تندی بگذره
مامان روشا
10 شهریور 93 22:14
سلام و خسته نباشید از مسافرت که می دونم نیستی امیدوارم حسابی انرژی گرفته باشی دوستم دخترم ماشالله چقدر بزرگ شده دوست دارم ببینمش بیا تو وفا هست یه قرار بزاریم تو وایبر نمی یای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟///
مامان آوینا
پاسخ
ممنون عزیزم قرار رو حتما باید بذاریم ایشاله وایبر هم که بالاخره اومدم....