آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

دل نوشته

عزیزک مامان الان دقیقا یه ماه هست که تو رو مهدکودک میذارم وقتی تو رو اونجا میذارم و میام قلبم هم همونجا از صدای گریه تو میافته زمین و میشکنه ولی مجبورم آوین قشنگم می دونم تو همیشه منو درک میکنی آخه نازنینم مثل یه فرشته می مونی که هیچوقت اذیتم نکردی، مگه با این غذا نخوردنت!!!!!!!! اوایل ساعت ۱۱ بابایی مهربونت میرفت تورو میاورد پیش من تا بیشتر اذیت نشی (به هیش کی نگو ولی تو این سه ساعت از دلتنگی دلم می ترکه ولی چکار کنم عزیزکم باید بیام سرکار ) آوین قشنگم  از ۱۹ شهریور تا ۱۲ مهر هرروز گریه میکردی و دوست نداشتی بغل خاله بری ولی اونروز تا رسیدیم دستهاتو باز کردی و رفتی بغل خانم مربی و اصلا منو نگاه نکردی هم خوشحال...
18 مهر 1390

اولین پیام

آوینای عزیزم ملوسک مامان می خوام برای تولدت یه وبلاگ درست کنم که خاطرات قشنگ با هم بودنمان رو برات ثبت کنم تا وقتی بزرگ شدی از خوندنش لذت ببریم
16 مهر 1390

خاطرات قبل از بدنیا اومدنت

آوینای قشنگم می خوام از اون اولین روزی که فهمیدم مهمون دلم شدی برات بنویسم من و بابایی اسفند سال 78 همدیگه رو دیدیمممممممممممممممممممممم و یک دل نه صد دل عاشق هم شدیم و این آشنایی شهریور سال 83 به پیوند من و بابا منجر شد و اردیبهشت سال 84 رسما با هم بودنمونو آغاز کردیم همه این روزها که گفتم برامون خیلی خاطره انگیز بود خیلی خیلی ..... و بهت قول میدم سر فرصت همشو برات تعریف کنم. تا اینکه نزدیک به تموم شدن درس من (اواخر سال 88) ما خواستیم که تو رو به دنیامون دعوت کنیم تا با بودنت عشق ما ابدی بشه، منتظر تو بودیم که : اسفند بود قرار بود با همکارها و دانشجوها بریم شیراز (بگم که مامان تازه ترم 6 شده بود به دلایل مختلف نتونستم ترم...
18 اسفند 1388