آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

ورود و حلول سال 1393

خوب بالاخره سال 92 هم تمام شد سال جدید داره از راه می رسه ما مثل همیشه!!!!!!! توی خونه خودمون نیستیم، داریم میریم پیش خانواده هامون و توی خونه پدری جشن عید بگیریم امسال سر سفره هفت سین خونه مامان جون و آقاجون هستیم امسال با اومدن عید و نزدیک شدن به عید هر روز از روز قبل بیشتر احساس سنگینی می کردم و اون احساس هیجان نبود ..... نمی دونم چرا ... همش احساس کسی رو دارم انگار مدتها توی آب راه رفته و الان که اومدم بیرون، نمی تونم قدم از قدم بردارم، انگار که نه پای رفتن دارم نه پای موندن .................. از ته دل از خدا می خواهم : سال جدید برای همه خبرهای خوش، احساس خوب، زندگی خوب، تن سالم، روح و روان آرام و دل...
27 اسفند 1392

حج عمره

امروز بالاخره  ثبت نام کردیم ............... از اوایل دی برای رفتن به حج عمره ثبت نام هست .... بعد از شور و مشورت بالاخره تصمیم گرفتیم برای رفتن اقدام کنیم تنها، بدون خانواده هایمان .... چون فعلا اونا آمادگی رفتن نداشتن .... امروز رو 12 بهمن فایل ثبت نام اولویت ما بود و من چند روزی بود تاریخهایی که بود رو نگاه می کردم و خیلی استرس داشتم که تاریخ خوبی رو ثبت نام کنیم و هر بار می گفتم همه چیز رو به خدا می سپارم و فاطمه زهرا، تا بهترین تاربخ و بهترین سفر رو داشته باشیم و خیلی اتفاقی ولادت حضرت زهرا مدینه هستیم و من اینو به فال نیک می گیرم و انشاله که بهترین سفر رو خواهیم داشت. خدایا به تمام کسانی که آرزویش رو دارن قسمت کن ... انشاله ...
12 بهمن 1392

عزیز دل من دیگه بدغذا نیست

چند بار توی دفتر خاطراتت اینجا برات نوشته بودم که واقعا برای غذا خوردنت خیلی اذیت می شیم ولی چند وقتی هست می بینم همه چی خیلی بهتر شده نمی دونم از کی؟؟؟ نمی دونم چرا؟؟؟ بیشتر که فکر می کنم شاید به خاطر دعاهای مامان جون هست ... آخه من خیلی نگران غذا نخوردنت بودم و مامانم نگران نگرانیهای من ............. و دلیل دیگه اش این هست که تصمیم جدی گرفتی که غذا بخوری تا: 1. موهات بلند بشه 2. بیایی کلاس پایین (پیش بچه های بزرگتر) چند وقتی هست به آرامش نسبی رسیدیم و تازگیها با تمام وجود آرامش و لذت با تو بودن رو حس می کنم و واقعا وقتی یادم می افته چقدررررر اذیت می شدیم وقتی تو اصلا هیچ غذایی نمی خوردی ......... البته نه اینکه الان همه چی ...
7 بهمن 1392

مسافرت دو تایی به تبریز

روز 25 دی بعد از کلی مذاکره!!!! من و تو دو تایی تبریز رفتیم دلیل این مسافرتمون فقط درخواست تو بود و بابا برای دیدن مامان خودش رفت. تا روز رفتن، هر وقت حرف از رفتن بود ... بهانه می گرفتی که چون بابا نمیاد ... تو هم نمیایی ... همش هم به بابا ملتمسانه پیشنهاد می دادی که می تونی بیایی ... اونجا با بابای آیدین حرف بزنی یا با آقاجون حرف بزنی یا با عمو ناصر حرف بزنی ..... تا حوصله ات نره ............ خلاصه .... همش نگران بودم که بریم بدون بابا اذیت می شی و بهانه می گیری ..... روز رفتن من زود رفته بودم خونه تا ساک رو جمع کنم و بابا تو رو از مهد آورد و توی راه باهات صحبت کرده بود ..... وقتی در رو باز کردم، گفتی: مامان من دیگه...
7 بهمن 1392

دیگه بزرگ شدی

این چند تا پست رو که گذاشتم احساس کردم که باید می نوشتم دیگه بزرگ شدی وقتی آدم بهت نگاه می کنه دقیقا این احساس دست می ده که کاملا مستقل شدی و خیلی از کارها رو تنهایی انجام می دی با تسلط بیشتر و با اعتماد به نفس بیشتر حتی خیلی جالبه که حتی قیافه آدم بزرگا رو موقع عصبانیت و خوشحالی و ... عینا می تونی نشون بدی وقتی بهت نگاه می کنم کاملا احساس می کنم دیگه یه بچه وابسته و کوچولو موچولوی من نیستی و برای خودت خانوم شدی وقتی برامون قصه می گی قیافه ات دیدنی هست ..... وقتی منو دعوا می کنی که لباس یا بشقاب یا غذایی که می خواستی نیاوردم و یا کاری که می خواستی نکردم .... وقتی می خواهی منو دلداری بدی وقتی از چیزی ناراحت یا ع...
9 دی 1392

خمیر بازی

عزیزکم دیشب برای اولین بار تنهایی و تنهایی خودت یه شکلهایی رو درست کردی و چقدر هم قشنگگگگگگگگگگگگگ درست کردی یه درخت و یه قارچ و ... خیلی ذوق کردم خیلی می خواستم عکس بگیرم ولی اونقدر خسته بودم نتونستم ولی خوب زیاد هم مهم نیست چون دیگه از این به بعد می تونی درست کنی خیلی برام جالبه که دیگه خیلی از کارها رو تنهایی انجام می دی نمی دونم چقدر باید شکر گزار خدا باشم که یه بچه سالم دارم که هر روز شاهد بزرگ شدن و پیشرفتش هستم ... سکوت ................................................ و دیگر هیچ ایشاله که همه بچه ها سالم و شاد و زیر سایه پدر و مادر باشن الهی آمین ...
9 دی 1392

نقاشی و قصه گویی

عزیزمممممممممممم جدیدا قشنگ نقاشیهای معنادار می کشی و خوب و تمیز رنگ آمیزی می کنی البته چند ماه پیش ها هم می تونستی ولی دیگه الان حسابی نقاش شدی و اساسی می تونی برای ما کتاب قصه می خونی و حتی از حفظ!! برامون قصه می گی که اون روز موفق شدم از قصه گفتنت فیلم بگیرم .... خیلی جالب بود ... خیلییییی با مزه می شی وقتی خانم محلم (خانم معلم) می شی و من شاگرد عزیز تو می شم  !!!! یا وقتی تو مامان من می شی و من دختر نازت می شم !!! یا وقتی خانم دکتر می شی و من مریض تو !!! یا وقتی من گرگ می شم و تو شنگول و منگول و یا بر عکس ............................................. ساعتها و ساعتها با هم بازی می کنیم و غرق حرف زدن تو می شم و همش قربون صدقه ات ...
7 دی 1392