آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

عید 92: قشم

صبح 4 فروردین ساعت 9 حرکت کردیم و جاده ساحلی از بندر دیر به طرف بندرعباس رفتیم و جاده ساحلی مناظر بی نظیری داشت بی نظیر !!!! توی مسیر شعله هایی از چاههای گازها روشن بود و مسیر پر از آب انبار بود و کوههای بی نظیر جنوب و مناظر کویری بکر و رویایی و تخیلی ................ خلاصه شب ساعت 9، خونه نازنین اینا رسیدیم. آوینا خانوم از دیدن نازنین که هشت ماه از خودش کوچکتر بود و به اندازه یه اسباب بازی فروشی عروسک های جورواجور داشت ذوق زده شده بود ولی باید بگم حسابییییییییییییییییی سر هر چیز بیخود و باخود و سر هر آشغالی با هم دعواشون می شد و هر چند دقیقه یه بار جیغ بنفش سر می دادن و البته نوبتی سر هر چیزی، بهانه گیری می کردن و به تنهایی گریه وزاری راه ...
31 ارديبهشت 1392

عید 92: پیام بازرگانی!!!!!!!

تا اینجا داشته باشید!!!!! آوینا خانوم خوشگل من، بعد از اینکه تب سه روزه اش قطع شد، بهانه گیریهاش شروع شد و کل بهانه اش این بود که: اولا اینکه : نمی خواست راه بره و می خواست بغل بابایی ... باشه فقط هم بابایی نه من! طفلکی بابایی بعد از رانندگی طولانی به محض پیاده شدن مجبور بود آوینا خانوم!!! رو بغل کنه!!!!!!!!!! ثانیا اینکه : به هیچ عنوان از غذا خوردن براش حرف نزن! فقط هم شیر می خورد. در حالت کلی این مسافرت با روحیات آوینا سازگاری نداشت، از شن و ماسه و آب و خاک و.... خوشش نمی اومد و از کثیفی بدش می اومد البته اینو بگم دختر قشنگم فکر نکن ما به فکر راحتی تو نبودیم، در تمام طول سفر جای خواب راحت، غذاهای مورد علاقه !!!! تو تهیه می...
31 ارديبهشت 1392

عید 92: بندر دیر

بعدازظهر روز 1 فروردین ساعت حدود 6 بعدازظهر به طرف بندر دریر حرکت کردیم که دوست صمیمی بابا اونجا بود و اتفاقا دلیل اینکه ما از شیراز مستقیم بندرعباس نرفتیم و اومدیم اینجا جاده ساحلی بریم که دوست بابایی رو ببینیم. چقدرررررررررررررررررررر کویر و مناظرش برایم جذابیت داشت، بی نهایتتتتتتتتتتتتتتتتتت زیبا و دلنواز و روحنواز بود، شاید هم برای من اینقدر زیبا و خواستنی بود چون خودم بچه کوهستانم و تا حالا از نزدیک کویر و مناظرش رو ندیده بودم، نمی دونم هر چه بود که از دیدین مناظر و دریاش و کوههاش سیر نمی شدیم، تمام مدت کوههاش رو به بابایی نشون می دادم و می گفتم خیلی خیلی خیلی زیباست ... خیلی خیلی خیلی بی نظیر هست. دریای جنوب چیزی ورای دریای شمال ه...
31 ارديبهشت 1392

عید 92: بوشهر

و روز 29 اسغند به طرف بوشهر حرکت کردیم و بعد از ظهر ساعت حدود 6 رسیدیم و همون موقع رسیدن جلوی دانشگاه بوشهر با خانواده اصفهانی آشنا شدیم و آدرس مهمانسرای دانشگاه را گرفتیم که اونجا برویم و اونها هم با دو تا پسر شیطونشون همراه ما اومدند و بابایی دو سال دانشجوی دانشگاه بوشهر بود و زنده شدن خاطراتش برایش لطف خاصی داشت و مهمتر اینکه بالاخره قولی رو که به من داده بود که قرار بود دانشگاهشو به من نشون بده، عملی کرده بود. خلاصه رسیدیم به مهمانسرا، خیلی مهمانسرای جالبی بود و علاوه بر اتاقهای جداگانه، اتاق مهمان داشت که همه برای تحویل سال یکجا جمع شدیم و به جز ما و خانواده اصفهانی، یه خانواده شیرازی بودند که با سفره هفت سین فوق العاده زیبایی که ...
31 ارديبهشت 1392

عید92 : شیراز

  26 ام ظهر به شیراز رسیدیم و مهمانسرای دانشگاه شیراز رفتیم چند روز شیراز بودیم و حافظ و سعدی و باغ ارم و باغ دلگشا و دروازه قرآن و ارگ کریمخان و... رفتیم شیراز شهر فوق العاده قشنگ و سرسبزی بود با اون باغهاش ... واقعا دلربا هست و شهر گل و بلبل و.... واقعا عاشقش شدم، آرزو کردم کاش شیراز به جای تهران بود و اونوقت چقدر می تونست بهمون خوش بگذره .... اینها عکسهای شیرازمون هست خوب البته خیلی زیاد بودن ولی خوب همین چند تا انتخاب کردم         ...
29 ارديبهشت 1392

عید92: اصفهان

  خوب بلاخره بعد از کلی نگرانی و اضطراب من برای مهد رفتن و بعدش عادت کردن تو به مهد که تازه داشت یه کم برات عادی می شد و من یه ذره خیالم راحت می شد که یهویی تصمیم گرفتی دیگه پوشک نپوشی ..... خلاصه عزیزم بالاخره بطور حیرت انگیزی این مرحله رو بدون هیچچچچچچچچچچچچچ کمک و تلاشی از طرف ما گذروندی و من آسوده خاطر شدم و اومدم خاطرات مسافرت عید رو برات اینجا بذارم تا تو هم بعدها بدونی با هم چه مسافرتی!!!!!! رفتیم یادش بخیررررررررررررررررررررررررررررر. این خاطره رو تکه تکه میذارم تا یه پست طولانی نشه و همه عکسهاش باز بشه امسال عید برامون از هر سال دیگه متفاوت بود ماجرا از اینجا شروع شد که من و بابایی تصمیم گرفتیم به جای دیدار خانواده ه...
29 ارديبهشت 1392

سومین تصمیم کبری آوینا خانوم!!!!!

عزیزکم تو مخلوق فوق العاده خدا هستی برام یادمه اولین تصمیم کبری ای که گرفتی دقیقا فردای روزی که که 9 ماهه شده بودی، تا روز قبلش -چون شیر من رو توی بیداری نمی خوردی- همیشه موقع خوابیدن پستونک می خوردی تا خوابت بگیره ولی همون روزی که 10 ماهه شدی یعنی 15 مرداد همین که خواستم پستونک رو بذارم دهنت از دستم گرفتی و پرت کردی اون طرف، چند بار این حرکت تکرار شد و همون شد که دیگه پستونک نخوردی و توی بیداری شیرم رو خوردی. دومین تصمیمت از شیر گرفتن خودت بود که ماجراش مفصل برات نوشتم که 13 شهریور بود ساعت حدودهای 11 شب بود که تصمیم گرفتی دیگه شیر نخوری..... سومین تصمیمیت هم از پوشک گرفتن خودت بود که جهارشنبه 18 اردیبهشت صبح که از خواب بی...
18 ارديبهشت 1392