آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

شب احیاء

هر شب معمولا دختر گل من، آوینا خانوم گل و گلاب، برای خوابیدن مقاومت می کنه و لزوما برای خوابیدن باید با همراهی بابا بخوابه... که در این مواقع به بابا می گم: باز امشب احیاء هست من میرم بخوابم شما دو تا ... خوش باشین اما دیشب واقعا شب احیاء، شب نوزدهم ماه رمضان بود و طبق معمول تو دختر گلم بعدازظهر نخوابیدی، یعنی داشتیم از اداره می اومدیم توی ماشین چرت زدی و سریع بیدار شدی و همین شد ... تا ساعت 7.5 بعداز ظهر بیدار بودی و اونموقع از فرط خستگی خوابت برد و ساعت 9 بیدار شدی و ... شب ساعت 1:15 بابا تو رو برد اتاق خواب تا بخوابونه و بیاد تا دعایی بکنیم و سحری بخوریم و بخوابیم دیدم نیم ساعت بعد آهسته درو باز کردی و اومدی بیرون تا چشمت به من ا...
6 مرداد 1392

ماه رمضان 92

امروز من تنها اومدم اداره هفته پیش کلا با تو اومده بودم .... حسابی اتیش سوزندی البته قربونت برم تقصیر تو نیست، حوصله ات سر میره و همه همکارها لطف دارن و همش می خوان با تو احوالپرسی کنن و واقعا جواب دادن به اینهمه آدم بزرگ و همش زیر نگاههای اونا بودن از حوصله و توان تو خارج هست خلاصه هفته قبلتر یعنی از 6 تیر تا 14 تیر رفته بودیم خونه مامان جون ... یه روز همه با هم رفتیم گردش و همه وسطی بازی کردن و تو چون شدیدا بابا رو می خواستی و من مجبور شدم تو رو سرگرم کنم و من نتونستم بازی کنم ولی یاد اون موقعها که دختر بودم و همیشه موقع گردشهامون بازی می کردیم و جیغ ...بدو ... جیغ ... جیغ ... و چقدر خوش می گذشت .... و اونجا چند تا تاب بود و دل سی...
25 تير 1392

تعطیلات خرداد 92

5 شنبه (٩ خرداد) صبح قبل از تعطیلی هفته دیگه راه افتادیم به طرف مشهد، قرار بود بریم شاهرود جنگل ابر، اونجا که رسیدیم گفتن بعدازظهر نمیشه اونجا رفت، معمولا جمعه ها خوبه و کلا باید صبح تا بعداز ظهربری و برگردی و برای همین منصرف شدیم، چون ساعت 2.5 بود و کلی راه بود تا برسیم اونجا، موند برای بعد........ رفتیم توی پارک آبشار شاهرود ناهار خوردیم یعنی سه تایی جگر درست کردیم روی آتیش و تو قشنگ یاد گرفتی، بعد از اون همش به من یا بابا می گی: تو کباب شو!!!!!!! بعد میایی باد میزنی....... بعد یه گاز کوچولو می گیری..... که ببینی پختیم یا نه!!!!!!! و اگه نپخته بودیم دوباره باد میزنی........... البته دختر خوشگلم خودت هم برای ما کباب می شی و ما تو رو با...
25 تير 1392

ادامه اندر احوالات بعد از 2.5 سالگی

باید بگم تمام مدت در حال گفتن این هستی: بجم خوابه---بجم اینکارو می کنه---بجم اونکارو می کنه----قربونت تو برم با اون بجم گفتنت.......که این بچه تو عروسکت هست تمام مدت در حال آواز خوندن هستی و هر چیزی رو که می خواهی بگی با آوازی موزون می گی دقیقا مثل یه شعر، این واقعا منو متحیر کرده، احساس می کنم (البته اگه غلو مادرانه) استعداد بالایی توی شعر یا موسیقی داشته باشی (می خوام عمیقا در این مورد تحقیق کنم) به زور راضی ات می کنم بیایی حموم ولی وقتی میایی دیگه دلت نمیخواد بیایی بیرون و جدیدا با ترفند : برقها رفتن (یعنی خاموش کردن پریز توسط بابا!!!!) بیرون میاییم قربون خنده هات بشم وقتی توی حموم بازی می کنی یه خبر بسیار مهم: دو سه هف...
2 تير 1392

بعد از 2.5 سالگی!!!!

عزیزدلم آوینای گلم بالاخره من یه کم فراغ خاطر پیدا کردم تا در مورد کارهات و حرفهات و...بنویسم. از خیلی تغییراتی که توی اخلاق و رفتار تو بعد از 2.5 سالگی افتاده،برات بگم یعنی اینکه بالاخره بزرگ شدی، خانوم شدی دقیقا بعد از 2.5 سالگی ات بود که خودت گفتی بزرگ شدی و دیگه نمی خواهی پوشک بشی و واقعا هم تصمیم ات رو عملی کردی. جدیدا هم تصمیم گرفتی غذا بخوری که زود بزرگ بشی، گنده بشی، مامان بشی ...... الهی من فدای حرف زدنت بشم که 10 تا آدم بزرگ رو حریفی با اون زبون شیرینت!!! به بابا گفتی پایه های (همون جایی که پاتو میذاشتی و بی حرکت می موند) سه چرخه ات رو باز کنه چون تو دیگه بزرگ شدی!!! و خودت رکاب میزنی (منظورم همون سه چرخه است نه دوچرخه...
22 خرداد 1392

تیتر رویدادهای فروردین تا خرداد 92!!!!!!!

عزیزک مامان من دوباره سرم شلوغ بود و بیشتر فکرم مشغول تو بود ...... دست و دلم برای نوشتن نمی اومد .... عوضش حالا تیتر اخبار رو برات می گم یعد از مسافرت عید فرداش با هم رفتیم همون سفره خانه همیشگی و به قول تو!!! پیش جوجوها کباب خوردیم و تو خیلی خوشت اومده بود و این هم عکس تو بعد از اینکه از مسافرت عید برگشتیم، چند روزی با هم رفتیم اداره و 19 فروردین مامان جون اومد خونه ما و 22 ام آیدین اینا اومدند که بعد از تعطیلی یکشنبه 25 ام با هم رفتند. شنبه با هم رفتیم قم، و یه بار هم رفتیم بوستان ولایت و به تو خیلی خوشت می گذشت. این هم یه عکس تو و آیدین حسابی آتیش سوزوندین ..... 29 فروردین عمو صفریان اینا شام اومدند خونه ما و هف...
8 خرداد 1392

عید 92: یزد

صبح روز 10 فروردین از سمت کرمان به طرف یزد به راه افتادیم که شب را نرسیده به یزد موندیم و فردا صبح رسیدیم یزد و اول توی پارک هفتم تیر ناهار خوردیم و آوینا خانوم عزیز تا تونست اونجا بازی کرد، بعد رفتیم آتشکده و بعد هم باغ دولت آباد که خیلی خیلی قشنگ بود و ساختمان تابستانه و زمستانه داشت که توی ساختمان تابستانه بادگیر خیلی جالبی بود که مثل کولرهای امروزی ساختمان رو خنک می کرد و از ایوانهای خونه مناظر خیلی زیبای باغ دیده می شد خیلی رویایی و قشنگ بود. و بعد از ظهر رفتیم زندان اسکندر و بافت قدیمی شهر که خیلی خیلی جالب بود و همه ساختمانهای قدیم بادگیر داشتین و این شهر به بزرگترین شهر گلی که بزرگترین بادگیرها رو داره معروف هست. یازدهم شب رو تو...
31 ارديبهشت 1392