آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

اولین پیام

آوینای عزیزم ملوسک مامان می خوام برای تولدت یه وبلاگ درست کنم که خاطرات قشنگ با هم بودنمان رو برات ثبت کنم تا وقتی بزرگ شدی از خوندنش لذت ببریم
16 مهر 1390

خاطرات قبل از بدنیا اومدنت

آوینای قشنگم می خوام از اون اولین روزی که فهمیدم مهمون دلم شدی برات بنویسم من و بابایی اسفند سال 78 همدیگه رو دیدیمممممممممممممممممممممم و یک دل نه صد دل عاشق هم شدیم و این آشنایی شهریور سال 83 به پیوند من و بابا منجر شد و اردیبهشت سال 84 رسما با هم بودنمونو آغاز کردیم همه این روزها که گفتم برامون خیلی خاطره انگیز بود خیلی خیلی ..... و بهت قول میدم سر فرصت همشو برات تعریف کنم. تا اینکه نزدیک به تموم شدن درس من (اواخر سال 88) ما خواستیم که تو رو به دنیامون دعوت کنیم تا با بودنت عشق ما ابدی بشه، منتظر تو بودیم که : اسفند بود قرار بود با همکارها و دانشجوها بریم شیراز (بگم که مامان تازه ترم 6 شده بود به دلایل مختلف نتونستم ترم...
18 اسفند 1388