آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

خاطرات قبل از بدنیا اومدنت

1388/12/18 11:19
نویسنده : مامان آوینا
372 بازدید
اشتراک گذاری

آوینای قشنگم می خوام از اون اولین روزی که فهمیدم مهمون دلم شدی برات بنویسم

من و بابایی اسفند سال 78 همدیگه رو دیدیمممممممممممممممممممممم و یک دل نه صد دل عاشق هم شدیم و این آشنایی شهریور سال 83 به پیوند من و بابا منجر شد و اردیبهشت سال 84 رسما با هم بودنمونو آغاز کردیم همه این روزها که گفتم برامون خیلی خاطره انگیز بود خیلی خیلی ..... و بهت قول میدم سر فرصت همشو برات تعریف کنم. تا اینکه نزدیک به تموم شدن درس من (اواخر سال 88) ما خواستیم که تو رو به دنیامون دعوت کنیم تا با بودنت عشق ما ابدی بشه، منتظر تو بودیم که :

اسفند بود قرار بود با همکارها و دانشجوها بریم شیراز (بگم که مامان تازه ترم 6 شده بود به دلایل مختلف نتونستم ترم 5 دفاع کنم و دیگه خیالم راحت شده بود و می خواستم عید بهم خوش بگذره)

18 اسفند چهارشنبه ساعت 1:30 بابا منو تا کنار ماشین همراهی کرد و همش با من شوخی می کرد مواظب نی نی گلم باش هنوز نمی دونستیم تو اومدی یا نه؟ (عکسهای شیراز رو برات میذارم تا تو هم ببینی)

بالاخره ساعت حدود 6 رفتیم. قرار بود شنبه برگردیم خیلییییییییییی خوش گذشت چقدرررررررررررررر خوشحال شدم وقتی فهمیدم تو عزیزم با من بودی. تو این مدت بابا همش حال منو می پرسید و می گفت چه خبر، چند بار وسوسه شدم برم چک بیبی بگیرم و مطمئن شم ولی نمی دونم چرا اصلا قسمت نی شد به چند تا داروخونه رفتم یکی نداشت    یکی تموم کرده بود     یکی بسته بود   خلاصه انگار تو نمی خواستی منو نگران کنی. می خواستی اولین مسافرت مستقل من خوش بگذره     عزیز دلم شنبه صبح ساعت حدود 9 رسیدیم بابایی اومد دنبال من و ساک منو گرفت و منو برد پیش خودش و ..... خیلی دلم براش تنگ شده بود. رفتم آزمایش دادم و بعد از ظهر از اداره رفتم خونه و خوابیدم و بابایی جواب آزمایش آورد و ما مطمئن شدیم تو مهمون دلم هستی. اونروز قشنگتـــــــــــــــــــــرین             بهتــــــــــــــــــــــرین و غیرقابل وصفتــــــــــــــــــــــــــرین             روز زندگیم بود. از اونروز اسم تو شد       نینیل

رفتیم یه دوربین گرفتیم تا دیگه با تو بودنهارو ثبت کنیم و بعد از چند روز ما (یعنی من و تو و بابایی) رفتیم مشهد از خدا تشکر کردیم به خاطر هدیه اش(یعنی تو) برامون و برای سالم بدنیا اومدنت دعا کردیم و نذر کردیم وقتی تو بدنیا اومدی توی اولین فرصت بریم مشهد وی یه بع بعی ناز و خوشگل از اونایی تو دوست داری به حرم امام رضا بدیم(حالا که اینها رو می نویسم باید بگم با هم رفتیم و بع بعی رو هم تقدیم کردیم)

از اونجا رفتیم خونه مامان بابایی(بی بی) وچند روز اونجا بودیم و روز سوم عید که فرداش قرار بود از اونجا راه بیفتیم بیایم شمال و بعد تهران و بعد خونه مامان جون من با خوردن مرغ حالم بد شد و این حال شروع شد و تا مدتها ادامه داشت ولی نمی دونی چقدر برام لذت بخش بود از اینکه تو بودی و واکنش نشون می دادی آخه این حال تهوع ها به خاطر حساسیتی که نی نی کوچولو به مواد غذایی داره و هر چیزی که با هاش سازگار نیست پس می زنه تا دیگه وارد بدن نشه (جالبه بگم هنوز هم مرغو دوست نداری) نمی دونی چقدر عاشقت بودم و هر لحظه می شمردم که چقدر دیگه مونده تا بغلت کنم از همون روز اول.

رفتیم شمال آتیش درست کردیم و فرداش آیدین اینا اومدند اونجا تا با هم برگردیم تبریز. خیلی خوش گذشت (متاسفانه عکسهایی که گرفتیم اشتباهی دست من خورد و پاک شدند ولی یه عکس دارم برات همونو می ذارم). بالاخره بعد از چند روز رفتیم خونه مامان جون، اونجا منو لوس می کردین و همش می گفتند هر چی دوست داری بگو برات درست کنیم خاله دینا همش برام شربت آب لیمو می آورد البته به درخواست من، چنان بدو بدو می رفت میاورد که می گفت بذار شبیه من باشه نی نی تون. همه می دونستن من چقدررررررررر بچه دوست دارم و می گفتن تو بچه های بقیه رو اونقدر دوست داری ببین با بچه خودت چکار می کنی ....................

روزهای خیلی قشنگی داشتم، بگم، بابایی تمام مدت در اختیار من و گوش به زنگ بود که من چی می خوام برام مهیا کنه حتی خیلی چیزها رو قبل از اینکه بخوام برام مهیا می کرد و همش مواظب من بود من از جام تکون نخورم......

بالاخره ما اومدیم تهران و دیگه بابا آشپزی می کرد. کارها رو مرتب می کرد و من فقط اداره می رفتم و یه موقعهایی به پایان نامه ام میرسیدم و البته قابل ذکر هست که خیلی از کارهای پایان نامه ام رو بابایی انجام می داد و بعد از کلی فراز و نشیب من بالاخره 26 اردیبهشت برای 30 خرداد وقت دفاع گرفتم و اونروز رفتیم باز هم سه تایی و تو تمام مدت با من بودی. در ضمن اینو بگم از اوایل خرداد تکونهات می فهمیدم اونقدر برای اون روز لحظه شماری می کردم که نگو از اول خیلیییییییییییییییییییییی شیطون بودی، تمام مدت ورجه ورجه می کردی و در ضمن اینو بگم همش سکسکه می کردی به هر کی می گفتم باورش نمی شد ولی از خانم دکترت پرسیدم اون هم خندید و گفت می شه و بالاخره ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه   18 خرداد منو و بابایی رفتیم سونوگرافی و فهیمیدیم نینیل ما دختربانو هست و مامان اسمت رو گذاشت آوینا دیگه نینیلمون رو آوین خانوم صدا می کردیم و روز دفاع من آوینای زندگی مامان با من اومد(عکسها میذارم ببینی خوشگلم) و چند روز بعد من و تو با هم رفتیم توی کلاس راهنمایی و رانندگی شرکت کردیم و همزمان کارهای اصلاح پایان نامه رو انجام دادیم و من داشتم آماده می شدم با شروع شدن تعطبلات تابستانی برم پیش مامان جو نت ابرات سیسمونی بخرم دل توی دلم نبود همش با بابایی می رفتیم وسیلهای نی نی ها رو می دیدیم و دلم ضعف می رفت که کی بشه دستهای ناز و کوچولوت دست بگیرم هر روز سه جهار بار می شمردم چقدر مونده زیر میزم توی اداره تقویمی بود که هر روز سه چهار مرتبه می شمردش نمی دونی چه ذوقی برای دیدنت داشتم و هر شب با بابایی راجب اینکه شبیه کی هست و .......... حرف می زدیم.

در ضمن 26 تیر ما ماشین خریدیم برای تو عزیزم. بالاخره روز موعد رسید و من بعد از امتحان گواهینامه (بابایی خیلیییییییییی با من همراهی کرد) روز 11 مرداد رفتم تبریز دلم برای مامان جون اینا خیلیییییییییییییییییییییییی تنگ شده بود و تا 30 مرداد اونجا بودم (اونجا که بودم بابای دلش برای ما تنگ شده و ما هم دلمون برای اون) و تو ی این فاصله بابایی هم رفت مامان خودشو دید و هنوز به اونها نگفته بودیم تو مهمون دل من شدی. و من توی این مدت هر روز با خاله ها و مامان جون می رفتیم بازار و از خرید وسایل خوشگل برای تو ذوق مرگ می شدم و تو با تکونهات رضایتت رو اعلام می کردی. اینو هم بهت بگم چون گروه خونی منو بابا با هم نمی خوند وقتی تبریز بودم آمپول رگام زدم. 30 ام قرار بود برگردم تقریبا یه هفته بود ماه رمضون شروع شده بود و طفلی بابایی خودش برای خودش سحری درست می کرد و

چند روز بود تکون هات خیلی کمتر شده بود و من نمی دونستم چرا، با خودم فکر کردم شاید بزرگتر شدی و جات تنگ شده وای اینو هم برات بگم تقریبا ماهی یکبار سونو می رفتم و برای دیدنت لحظه شماری می کردم با دیدن دستها و پاها و دهن کوچولوت قند توی دلم آب می شد و می خواستم دستمو دراز کنم و از توی مونیتور بغلت کنم. و من یکشنبه اومدم سر کار و فرداش وقت دکتر داشتم و وقتی به دکترت گفتم تکونهات کمتر شده برام سونو نوشت و من هم چون نگران شدم (تا اونموقع نگران نبودم) با بابایی رفتیم سونو و دکتر گفت بندناف دور گردن آوینم هست و من گریهههههههههههه              دیگه غصه هام شروع شد ولی دکتر همش تاکید می کرد چیزی نیست           خیلی شل هست       جای نگرانی نیست      بابا همش دلداریم می داد            ولی فایده ای نداشت         البته خودم هم خومو دلداری می دادم و همش می گفتم آوینم می خواد سربه سرم بذاره  بابایی همش می گفت ما برای بهترین های زندگیمون اذیت شدیم آوین هم بهترین هدیه زندگی ماست و خدا می خواد مارو اذیت کنه تا حسابی از داشتننش لذت ببریم و همش می گفت آخرش همه چی به سلامت تموم می شه  ولی چی بگم از دل مادر که من هم یه مادر بودم         آوینم الان هم که دارم می نویسم اشکهام جاری هست               همشس می گفت این بندناف اگه محکم شه        اگه کشیده شه           اگه اکسیژن بهت نرسه            اگه           اگه            اگه                اگه                 اگه                همش خودمو مقصر می دونستم نکنه بد خوابیدم یا حرکت کردیم و خانم دکتر و بابایی با هزار و یک برهان می گفتند تقصیر تو نبوده و این می تونه برای هرکسی پیش بیاد و.................... خلاصه توی این مدت کم من و بابایی تبدیل شدیم به دایره المعارفی در مورد بند ناف و یه روز که خیلی ناراحت بودم و مامان جون زنگ زد به اونها گفتم بنده خداها خیلی ناراحت شدند ولی گفتم شاید همه دعا کنند تا تو نازگلم به سلامت بدنیا بیایی

از روزی که فهمیدم مهمون دلم برات قرآن می خوندم و هر روز آیه الکرسی و ان یکاد  و دعای فرج می خوندم و طپش قلب شدید گرفته بودم  و دکتر بهم استراحت داده بود اصلا تکون نخورم و فقط آب و غذا بخورم و مواظب حرکتهات باشه از همینی هم کم شده کم نشه و فقط کارم این شده بود دراز می کشیدم روی تخت و حرکتهای تو رو می شمردم و قرآن و دعا می خوندم و فقط از خدا می خواستم اگه تقدیرت اومدن به این دنیاست سالم بیایی وقتی فکر میکردم به اینکه نکنه               ........               فقط اشکهام جاری می شد و برای اینکه تو نفهمی و ناراحت نشی، بی حرکت فقط اشکهام رو بالش می ریخت و بالشم خیس می شد و آخرین حرفم هم همش این تو هر طور بدنیا بیایی عزیز دل من هستی و کار بابا            فقط دلداری من                      بود و

روزها انگار اصلا نمی گذشت و من هر روز رو حداقل 30 بار می شمردم و روی تخت دراز کشیده بودم و تقویم وقرآن جلوی دستم بود و توی این فاصله چند بار سونو رفتم و با دیدن اینکه هنوز قلبت منظم می کنه و وزنت زیاد شده می فهمیدم همه چی مرتبه و یه موقعهایی اونجا از دیدن مادرهایی که نی نی شون ناف دور گردن بود و سفت شده بود و نی نی شون دیگه رشد نداشت همه دنیا برام به آخر می رسید و می گفتم نکنه تو هم .......

مامان جون و خاله دینا حدود 20 شهریور اومدند تهران  و بقیه وسایلت رو خریدیم و کمدت رو هم سفارش دادیم (عکسهای سیسمونی ات رو هم میذارم تا ببینی) و کار من تا 10 آبان که مامان جون بیاد خونمون همش                      گریه                          دعا                                گریه                                دعا                        بود

بالاخره 6 آبان رفتم سونو و دکتر گفت بند ناف باز شده و من از خوشحالی داشتم می مردم و البته اینو بگم اونقدر شیطون بودی توی این فاصله تکونهات داشتی کم و همینطور با پا بودی با وجود بند ناف برگشته بودی با سر قرار گرفته بودی و 6 آبان فهمیدم بندناف باز شده من و بابا یه جشن حسابی گرفتیم و مواظب بودم دیگه اتفاقی برات نیفته . اولش قرار بود بخاطر بندناف زودتر بدنیا بیایی (روز بدنیا اومدنت 25 آبان عیدقربان بود (همون عیدی که تو سال 88 یه بچه سالم و صالح از خدا خواسته بودم) و قرار بود 25 آبان 89 بدنیا بیایی و لی ترسیدم دوباره بند ناف دور گردنت بپیچه: دلیل اصلی بند ناف طولانی بودن بند ناف و حرکت های شدید و ناگهانی بچه است) ولی ترجیح دادم دو هفته زودتر بدنیا بیایی و اینطور شد که برای 14 آبان قرار دیدار منو و تو رو خانم دکتر گذاشت و بقیه خاطرات بعد از اون برات می نویسم ناز گل مامان دوست داشتنی ترین دختر دنیا مامان گل من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)