دندانپزشکی
دیروز با هم رفتیم دندانپزشکی، با خوشحالی اومدی ... من توی راه راجب اونجا حرف می زدم، راجب اینکه شاید آقای دکتر فقط دندونهاتو نگاه کنه یا اینکه فقط مسواک بزنه و اینکه شاید درد داشته باشه شاید هم نه ... ولی خوب ... انگار که ترسیدی ... آقای دکتر فقط اسمت رو پرسید و دندونهاتو نگاه کرد و دختری که از تو بزرگتر بود روی صندلی نشسته بود تا دندونش رو درست کنن... گفت هفته دیگه بیایی که با وسایل آشنا شی ... از اتاق اومدیم بیرون ... انگار که خوشت نیومد یا استرس گرفتی ... اصلا حرف نمی زدی و من باهات حرف می زدم و ازت سوال می پرسیدم و تو جواب نمی دادی و یه جور سکوت کرده بودی و توی فکر رفته بودی ... بعدش به من گفتی : مامان ساعتشون چقدر خوشگل بود - تلوی...