تاسوعا و عاشورا 92
امسال بعد از 14 سال، بابایی رفت که توی شهر خودشون، توی مسجد محلشون و به یاد تمام دوران بچگی و نوجوانی اش مراسم تاسوعا و عاشورا را به جا بیاره و البته خیلی بهش جسبید و تو کلا با بابا بودی و با هم به سینه زنی رفتید و البته چون هوا سرد بود زیاد نتونستین بیرون بروید ولی خوب باز خوب بود... و تو می خواستی بری سینه زنی می گفتی که : ما میخواهیم بریم امام حسین!
امسال سال چهارمی بود که محرم پیش ما بودی ایشاله در پناه حق و زیر سایه اهل بیت و در مسیر اهل بیت زندگی سالمی داشته باشی
توی چند روز که اونجا بودیم یعنی از دو روز قبل از تاسوعا تا دو روز بعد از عاشورا، تو و پسر عمویت که شش ماه از تو بزرگتر هست، با همدیگه بازی لجبازی رو کشف کرده بودید و از اونجایی که همه ما کارمونو ول می کردیم و می اومدیم که بین شما تعادل رو برقرار کنیم و -البته ناگفته نماند اگر نمی اومدیم شما کارهای خطرناک می کردین و از هر وسیله ای برای زدن و هل دادن همدیگه استفاده می کردید- و شما خیلی خوشحال!!!!! می شدید که توجه کامل همه رو جلب می کنید خلاصه براتون جالبترین بازی شده بود و خیلیییییییییییییی بهتون خوش می گذشت و تا اونا می رفتن سراغشو می گرفتی و یا اون سراغ تو رو می گرفت و قول!!!!! می دادید دیگه با هم دعوا نکنید ولی تا می اومدید و به هم می رسیدید فقط 20 ثانیه اول همه چی خوب بود و دوباره ............. به شما خوش می گذشت ولی ما واقعا به معنای واقعی کلمه سرسام گرفتیم از دعواها و لجبازیهای شما!!!!!
مسافرت خوبی بود