آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

دل نوشته

عزیزک مامان الان دقیقا یه ماه هست که تو رو مهدکودک میذارم وقتی تو رو اونجا میذارم و میام قلبم هم همونجا از صدای گریه تو میافته زمین و میشکنه ولی مجبورم آوین قشنگم می دونم تو همیشه منو درک میکنی آخه نازنینم مثل یه فرشته می مونی که هیچوقت اذیتم نکردی، مگه با این غذا نخوردنت!!!!!!!! اوایل ساعت ۱۱ بابایی مهربونت میرفت تورو میاورد پیش من تا بیشتر اذیت نشی (به هیش کی نگو ولی تو این سه ساعت از دلتنگی دلم می ترکه ولی چکار کنم عزیزکم باید بیام سرکار ) آوین قشنگم  از ۱۹ شهریور تا ۱۲ مهر هرروز گریه میکردی و دوست نداشتی بغل خاله بری ولی اونروز تا رسیدیم دستهاتو باز کردی و رفتی بغل خانم مربی و اصلا منو نگاه نکردی هم خوشحال...
18 مهر 1390