آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

دل نوشته

1390/7/18 9:40
نویسنده : مامان آوینا
321 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزک مامان الان دقیقا یه ماه هست که تو رو مهدکودک میذارم

وقتی تو رو اونجا میذارم و میام قلبم هم همونجا از صدای گریه تو میافته زمین و میشکنه

ولی مجبورم آوین قشنگم می دونم تو همیشه منو درک میکنی آخه نازنینم مثل یه فرشته می مونی که هیچوقت اذیتم نکردی، مگه با این غذا نخوردنت!!!!!!!!

اوایل ساعت ۱۱ بابایی مهربونت میرفت تورو میاورد پیش من تا بیشتر اذیت نشی (به هیش کی نگو ولی تو این سه ساعت از دلتنگی دلم می ترکه ولی چکار کنم عزیزکم باید بیام سرکار)

آوین قشنگم  از ۱۹ شهریور تا ۱۲ مهر هرروز گریه میکردی و دوست نداشتی بغل خاله بری ولی اونروز تا رسیدیم دستهاتو باز کردی و رفتی بغل خانم مربی و اصلا منو نگاه نکردی هم خوشحال بودم و هم دلگیر. ولی خوب بیشتر خیالم راحت شد که عزیزکم دیگه ناراحت نیست

هر روز تا بیام دنبالت و از مهد بردارم، چند بار بغض میکنم و کل راهو می دوام و همش فکر میکنم اگه یه دقیقه هم زودتر برسم خوبه، ملوسک قشنگم، یکی یدونه من، گل گلدون من، عزیز دوردونه من اگه بدونی چقدر دوستت دارم و عاشقتم وقتی بغلت میکنم از دلتنگی همه بدنم می لرزه و بغضم می شکنه و چشام خیس میشه        آنییییییییییییل قشنگم         عاشقتم ممنونم از اینکه با خاله کنار اومدی و خواستی که من خیالم راحت باشه ممنونتم عزیزم که مثل همیشه منو درک میکنی

از امروز هر روز توی وبلاگت یه چیزهایی می نویسم و عکسهات هم میارم میذارم تا برای روز تولدت یه وبلاگ کامل از خاطراتت داشته باشی

عزیزکم نمی دونی دیشب اونقدر گریه کردی و بهانه گرفتی تا بالاخره ساعت ١١ شب با بابایی ماشینو برداشتیم و رفتیم تا تو خانوم بانو خوابت بگیره و بعد ساعت یه ربع به دوازده برگشتیم خونه که خواب بودی امروز همش نگرانت هستم خوشگلکم کاش می تونستی حرف بزنی و بهم بگی چی شده از اینکه مجبورم تورو مهد بذارم خیلی ناراحتم ولی عزیز دلم می دونی که مجبورم نازگلم تو رو هر روز فقط به خدا میسپارم و میام دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم ناز بانوی من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)