آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

عزیزم آوینا دوستت دارمممممممممممممممممم

عزیزم لحظه های با تو بودن ناب ترن لحظه هاست، لحظه هایی که هیچوقت نداشتم و نخواهم داشت و احساسی که نسبت به تو دارم بی نهایت بکر و دلنواز و خواستنی و .... وای اصلااااااااااا نمی دونم چطور بگم....... آوینای گلم وقتی داری راه میری -- وقتی داری حرف می زنی -- وقتی داری دستهاتو تکون می دی و می خواهی ما رو مجاب کنی که نمی شه و راجب هر چیزی نظر خودتو اعلام می کنی و در مقابل چیزی که نمی خواهی، مقاومت می کنی و برای چیزی که می خواهی اصرار می کنی و ... واییییییییییییییییی آوینا وقتی نگاهت می کنم حالت خلسه بهم دست میده و دیوونه میشم وقتی نمی تونم دوست داشتنمو وصف کنم و به زبون بیارم اونطور که می خوام، بغضی گلمو می گیره و حالت خفگی بهم ...
23 بهمن 1391

من اومدم بعد از دو ماه.........

عزیزم غیبتم خیلی طولانی شده ولی هر روز میام اینجا و عکسهای خوشگلتو نگاه می کنم و دلم میخواد برات بنویسم ولی خوب یا فرصت یا اینترنت نیست یا دلم گرفته است نمیخوام با دل گرفته اینجا بیام و بنویسم می ترسم غبار آلود باشه ... به هر حال عزیزم اینجا رو درست کردم که احساسم رو نسبت بهت اینجا ثبت کنم و تو خاطراتی از این دوران داشته باشی. بعد از اینکه از تولدت برگشتیم ماه محرم و صفر شروع شد و خدا رو شکر امسال تا 4-5 آذر که تاسوعا و عاشورا بشه اصلا مریض نشده بودی و من هر روز خدا رو شکر می کردم و دعا می کردم امسال پاییز و زمستون به خیر و خوبی تموم بشه و تو عزیزدلم اذیت نشی. این تعطیلات رو یکی دو بار بیرون رفتیم و خونه دوست بابایی رفتیم و هوا سرد بود ...
2 بهمن 1391

دل نوشته های مامانی

عزیزم دیروز روز سوم بعد از تعطیلات دو ماه مون رفتی مهد، چنان اشک میریختی و جیغ میزدی که خالههههههههههه نهههههههههههههه مهد نههههههههههههههههه من خالههههههههههههههه دوسسسسسسسسسسسست ندارمممممممممممممم قبلم به درد اومد ولی عزیزم مجبوریم نمی دونم به چه دلیل!!!!!!!!!!!!!! نمی دونم اونجا حوصله ات سر میره یا کسی تو رو دعوا می کنه یا اقتضای سنت هست.... ولی من هم با روانشناس اونجا و مدیر و همه مربی هات حرف زدم نمی دونم خدا کنه جواب بده اونا همشون گفتن تو بعدش آروم میشی فقط یه کم دلتنگی و غریبی می کنی که تا چند روز دیگه خوب میشی خدا کنه خوشگلم میخوام بدونی من عاشقانه دوستت دارم مهد رفتن برای خودت هم خوبه که حوصله ات سر نره و بتونی با بچه...
4 مهر 1391

مرداد 91 تا مهر 91

عزیزم آوینای خوشگلم انگار همین دیروز بود که اینجا برات نوشتم داریم میریم تبریز پیش مامان جون (سه شنبه 27 تیر ساعت 9.5 شب) .... موقع جدا شدن از بابایی چون جذب بزرگی و شلوغی محیط اطرافت بودی زیاد نق نزدی و بعد هم توی هواپیما نترسیدی و گریه نکردی، همش آدمها رو نگاه می کردی و هر کس می اومد رد بشه یه سلام خیلییییییییییی بلند بهش می گفتی و یه لبخند ناز .... خوشگل من وقتی رسیدیم و همه بلند شدند پیاده یهو گفتی بابایی و لب و لوچه اتو آویزون کردی ......... خیلی دلم برات سوخت، یعنی همون موقع می خواستم برگردم، اصلا از اولش هم عذاب وجدان داشتم که به خاطر اینکه می خوام مامان خودمو ببینم تو رو از بابایی ات که اینهمه دوست داری جدا می کنم، ولی فکر می کردم ا...
1 مهر 1391

عزیزکم سفر من و تو به خونه مامان جون

فردا داریم میریم خونه مامان جون ساعت نه و نیم با هواپیما، نرفته دو تایی دلمون برای بابایی تنگ میشه الان بیشتر از یه هفته هر شب راجب رفتن و دلتنگی حرف میزنیم و همش بابایی میگه آوینا بره من دلم برا شتنگ میشه و تو هم که هر روز تا بابایی از سرکار بیاد چند بارررررررررر سراغشو از من میگیری نمی دونم اونجا بریم می تونی نبودن بابایی رو تحمل کنی نمی دونم توی فرودگاه چطوری می خوام تو رو از بابایی جدا کنم نمی دونم توی هواپیما اگر ترسیدی چطوری باید آرومت کنم عزیزم بابایی پایان نامه داره نمی تونه با ما بیاد و آخرین فرصتش هست باید انجام بده وگرنه با وجود من و تو دیگه نمی تونه دیگه اینکه عزیزم نمی دونم تو رو باید از شیر بگیرم یا نه اگ...
26 تير 1391

شرح حال کوتاه از سه ماهه اول سال 1391

آوینای من قربونت برم خیلی ماهی عزیز دلم تو فوق العاده ترین مخلوق خدا هستی ای تماشایی ترین مخلوق خاکی در زمین آسمانی می شوم وقتی نگاهت می کنم آوینا نمی دونی مامان چقدر بزرگ شدی برای خودت خانوم شدی برات نوشته بودم که قبل از عید می تونستی حرف بزنی ولی بعد از عید هر روز حرف زدنت پیشرفتش اونقدر زیاده که دیگه من نمی تونم بگم چی ها میگی چون همه چی رو می گی مخصوصا از دهم خرداد قبل از رفتنمون خونه مامان جون انگار یهو نطقت باز شده باشه مثل یه طوطی همه چی رو برای مامان می گی و اسم همه رو می گی و من می زنم به سینه ام و همش قربون صدقه ات میرم، همه از ابراز علاقه شدیدددددددددددد من به تو به وجد میان، آخه خوشگلم نمی دونی چقدر عا...
3 تير 1391

دل نوشته

سلام عزیزم آوینای مامان الان سه و ماه و نیم هست هیچی اینجا ننوشتم می خواستم با عکس بیام ولی این اومدنم خیلی طولانی شد بماند.... عزیزم دوستت دارم می دونم خودت بهتر می دونی که چقدر سرم شلوغه به برکات بازی با تو گل زندگیمممممم اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق روی زمین بودم تو هستی و من محکمترین بهانه خلقت شدم می خواستم به ترتیب از روزهایی که ننوشته بودم بنویسم ولی اول از خاطره خوب مسافرت خرداد می نویسم بقیه رو به ترتیب توی این روزها برات می نویسم البته با عکس!!!!!! دیگه قول میدم همیشه برات عکس می ذارم   ...
3 تير 1391

خجالتی، حرف گوش کن، مودب، آرام و .... نمی دونم چی بگم

عزیز دلم واقعا این رفتارت منو نگران ، خوشحال ... نمی دونم چی بگم وقتی می ریم مهمونی دست به هیچی... نمی زنی حتی خوراکی، اگه من بهت ندم برنمی داری وسایل و اسباب بازی هیچ کسو بر نمی داری و وقتی مهمون میاد اصلا به وسایل اونها حتی اگه دم دست باشه دست نمی زنی وقتی مهمون میاد خونه اصلا با صدای بلند حرف نمی زنی و نمی خندی.... دقیقا مثل یه آدم بزرگ نمی دونم این خوبه برای این سن تو یا نه. نمی دونم از خانومی ات هست یا خجالتی شدی یا .... هر چی که هست من عاشق این رفتارت هستم فقط می ترسم... یکشنبه عموها اومدند خونه ما و دوشنبه بعد ازظهر رفتند و تو مثل یه بانوی کوچولوی محترم جلوی مهمونها آبروداری کردی یعنی واقعا خودم هم انگشت به دهان...
14 دی 1390