مسافرت خرداد 1391 (خونه مامان جون و شمال)
عزیزم خیلی ماه هستی زندگی با تو رنگ دیگه ای داره رنگی که فقط میشه احساس کرد، نه دید و نه توصیف کرد!
عشق بهاری من، عاشقت هستم
باید بگم مسافرت با تو سختی های خاص خودشو داره مخصوصا تمام مدت بغل من بودن و شیر خواستن تو و هیچی نخوردنت و حرص خوردن من ولی خدا رو شکر در کل حالت خوب بود
ولی ..... لحظه لحظه زندگی با تو یه چیز دیگه است
نمی خوام زیاد از سختی ها بنویسم میدونی سختی ها می گذرن و فقط طعم شیرینی های زندگی توی کام ذهنمون می مونه پس من هم نمیخوام با ثبت کردن در اینجا ماندگار بشن بذار گذر زمان اونا رو ببره از طرفی اگه سختیها نباشن نمی تونه طعم شیرنی ها رو حس کرد
می خوام برات عکس بذارم عکسها بگن ما کجا رفتیم و چیکار کردیم و تو چیکارها کردی ....
این عکس اولی قبل از رفتن بود توی خونه داشتی بازی می کردی ما هم وسایل جمع کردیم بالاخره ساعت 4 بعد از ظهر راه افتادیم به طرف خونه مامان جون
این هم یه عکس وسط راه پیاده شدیم آنی.... عاشق اینجوری نشستن و خندیدنت هستم این عکس برای دل خودم گذاشتم
این هم یه عکس از آخرین روز مسافرت که توی بندر انزلی این عکس رو گرفتیم و سوار ماشینمون شدیم و ساعت 10.5 صبح حرکت کردیم به طرف تهران و بالاخره ساعت 5 بعدازظهر به سلامت رسیدیم خونمون و تو خوشحاللللللللللللل...... شدی عزیزززززززززززززززز من قربونت برم
عزیزم بقیه عکسها رو هم توی ادامه مطلب میذارم
این عکس رو اولین روز خونه مامان جون گرفتم تا 5 بعداز ظهر با بچه ها بازی می کردی، نمی خواستی بخوابی آخرش هم از خستگی رفتی روی پای عمو ناصر سریع خوابت برد قربون این خستگی ات برم که حتی نتونستی دهنت رو تکون بدی همون جوری موند تا آخر خوابت، الان که خوابی بهت می گم بخورمتتتتتتتتتتتتتتتتتت
این هم لی لی حوضک حیاط خونه مامان جون
این هم آوینا با آیدین و مهرسا و ملیکا توی پارک ولیعصر
خوشگلم اسم همه رو می گفتی مخصوصا وقتی آیدین از تو می پرسید و همه ذوق می کردند این چند تا عکس هم همون شب توی پارک :
فدای اون اشک نازت بشم زمین خوردی و گریه کردی:
این هم عکسهای دشت گل زرد که با مامان جون اینا رفتیم
اینا عکسهای اردبیل هست، فندقلو فوق العاده خوشگل بود
بدون شرح:
ساحل آستارا
آبشارا ویسادارا
اینجا در خواب ناز بودی که رسیدیم البته (کلی غر زدی تا خوابت برد)تو رو ساندویچ کرده بودم که بخورمتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
از خواب بیدار شدی عشوه می اومدی
بندر انزلی: بابایی می خواست بره دریا شنا کنه تو اشکریزان و غرغرکنان....نروووووووو
اینجا هنوز هم عصبانی و قهر بودی
از اونجایی که تماما بغل بابایی بودی در نتیجه عکسی با من نداری
اینها هم عکسهای تکی تو هست
اینم بالاخره با اشک اومدی بغل من و پایان مسافرت