بدنیا اومدن پرنیا
عزیزم آوینا جون نی نی خاله فریبا 15 مهر شنبه بدنیا اومد خیلی دوست داشتم ما هم اونجا بودیم تا تو از نزدیک ببینی چون خیلی نی نی دوست داری وقتی بچه کوچیک می بینی خیلی ذوق می کنی
ما سه شنبه میریم تبریز تا نی نی خاله رو ببینیم
در ضمن تولد مامانی 7 مهر بود که جمعه نشد ولی یکشنبه رفتیم خرید و کیک خریدیم رفتیم خونه دوست بابایی(که تو خیلی اونا رو دست داری بهش میگی عمو سپریان و همش با خانوم عمو توی خونه اش این ور و اون ور میری و براش حرف میزنی) و اونجا کیک خوردیم که برات عکسهاشو میذارم
خیلی وقته کامپیوترم نمی تونست عکس آپلود کنه دیروز درست شده ولی دیگه فرصت نیست میرم و میام گلچینی از عکسهای این هفت ماه برات میذارم
خیلی دوستت دارم گل دخترم
نمی خوام بنویسم ولی هنوز هم موقع مهد رفتن گریه می کنی نمی دونممممممممممممممممم چرا خوشگلم همه وجودم هر بار تو گریه می کنی پودر میشه وهمونجا میریزه و اونقدر بهم میریزم که نگو همش به خودم میگم من دنبال چی هستم در قبال این اشکهای تو چی رو می خوام بدست بیارم!!!!!!!!!!!!!! ولی همش مربی هات میگن بیخودی نگران هستی تا تو میری این مشغول بازی و خنده میشه. نمی دونم خدا کنه اینطور باشه ولی آخه چرا موقع رفتن گریه می کنی قربون اون چشای نازت بشم وفدای اون اشکهات بشم الهی هیچوقت اشک توی چشای تو نباشه ماه بانوی زندگی من
خیلیییییییییییییییییییی دوستت دارمممممممممممممممممم
میرم و میام بهت قول میدم یه پست مفصل برات بذارم