عسلکم اولین مرواریدهات توی اون دهن نازت درخشیدند
آوینای عزیزم روز ١٤ آذر یعنی پایان سیزده ماهگیت اولین مرواریدت توی اون دهن کوچولوت برق زد ولی عزیزکم الهی برات بمیرم چه اذیتی شدی آخه خوشگلم هم سرما خورده بودی (این دفعه از من گرفتی از پنج شنبه ١٠ آذر مریض شدیم (١٤ و ١٥ آذر تاسوعا و عاشورا بود) تا جمعه ١٨ آذر همش خونه بودیم و این دفعه من هم حالم بد بود، آنی، مامان از غصه تو ٦ کیلو لاغر شد. هر روز که می گذره همش می گم مامانی چقدر اذیت شده ما رو بزرگ کرده...) و هم درد لثه هات دیونه ات کرده بود اصلا نمی تونستی بخوابی مگه به زور دارو، همش تب می کردی و درد می کشیدی من هم مثل مترسک بالای سرت نشسته بودم هر از چند گاهی هم گریه می کردم آخه نازم کار دیگه ای نمی تونستم برات بکنم اونقدر برات لالایی می خوندم تا بخوابی، ولی عزیزم این دفعه درد کشیدنت یه شیرینی داشت دو تا مروارید توی اون دهن کوچولوت جوانه زدند.
آوینای زندگیم نمی دونی چه خانمی شدی همش من و بابا نگات می کنیم می گیم دیگه بزرگ شده دخترمون خانم شده عزیزمون. به یه زبون شیرینی حرف می زنی که من فقط خودمو می زنم. قربون صدقه ات می رم همش جوراب و کلاه و روسری و لباس و کفش به ما و خودت می پوشونی و در می یاری....
مثل گل سینه چسبیدی به من وقتی بهت می گم ببین بابات چی می گه شونه هات بالا می اندازی و می گی نه و از من جدا نمی شی....
جدیدا یاد گرفتی ناز می کنی و موهای منو می کشی و بابا رو ناز می کنی....
موقع غذا دادن عروسکهاتو می ذارم به بهانه اونها بهت غذا میدم تو هم غذا خوردنو ول می کنی مشغول غذا دادن به اونها می شی نمی دنی چه با مزه می شی ....
آنییلای من آنی مامان آنیل آنیلا آوین گل بهاری اینها اسمهایی که تو رو صدا می کنم
عزیز دلم عاشقتمممممممممممممممم اینو می دونی