آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

سفرنامه تبریز

1391/7/23 10:38
نویسنده : مامان آوینا
412 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم سه شنبه شب ساعت حدود 10 رسیدیم تبریز و رفتیم خونه آیدین و تو بعد از کلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی نق زدن خوابت برده بود و خدا رو شکر دیگه تا صبح بیدار نشدی و صبح که بیدار شدی ساعت 5.5 بود و جالب بود که خوشحال بودی اونجاییم طبق روال عادی برنامه!!!!!! اول تا چشماتو باز می کنی اول سراغ بابارو می گیری و من یه کم شیر ریختم توی شیشه بهت دادم و بعد خواستی پیش بابا بخوابی و من تو رو گذاشتم کنار بابا و رفتم جای تو خوابیدم و ساعت 7 بیدار شدی و ..... بهت گفتم بیا بریم بیرون تا بابا بخوابه و تو فکر کردی می گم بیا بریم مثلا خونه خودمون، سریع اعتراض کردی : نه!! همین جا خوبه!! ما توی اتاق آیدین خوابیده بودیم و تو از محیط اونجا خوشت اومده بود.

خلاصه بیدار شدیم و رفتیم پیش آیدین و خاله و صبحانه خوردیم و با هم رفتیم آیدین رو مدرسه رسوندیم و من بهت یه کلمه گفتم میریم شهر بازی و تو گیر داده بودی: خداااااااااااااااااااا بریم شهر بازی

قربون این شیرین زبونی هات بشم خلاصه بعد از صبحانه آماده شدیم و رفتیم خاله و مهرسا رو از مهدکودک برداشتیم و پیش مامان جون و پرنیا خانوم نی نی خاله رفتیم، اولش که رسیدیم تو خواب بودی و وقتی بیدار شدی همش با مهرسا سر اسباب بازی درگیر می شدی و همش می گفتی: مال خودمه......... چنان هم شیطنت آمیز می گفتی همه دلشون برات غش می رفت ولی واقعا دلیل این همه حسودی و خسیسی و حساسیتت رو نمی فهم یه کم بیشتر از مقتضای سنت!!!!!! هست

خلاصه پرنیا رو بغل کرده بودم اساسییییییییییییییییییییی به اون حسودی کردی و همش اون هل می دادی که بزارش زمین و خاله پرسید نی نی خوشگله ؟ خیلی محکم و با قاطعیت گفتی: نه!! خوشگل نیست. معلوم بود که خیلی حسودیت شده

از اونجا برگشتیم و با مهرسا و ملیکا و خاله ها رفتیم شهر بازی نزدیک خونه مامان جون خیلی خوش گذشت،تو این دفعه دیگه عکس گرفتم برات میذارم

فرداش دوباره رفتیم خونه خاله و بعد از ظهر رفتیم بازار و تو همش در حال شیرین زبونی بودی تند تند شعرهاتو برای همه می خوندی. هر بار آقاجون می اومد خونه خاله، تو رو می گرفت می بوسید در زد و من گفتم آقا جونه!! بدو بدو سلام کن و تو ریلکس نشسته بودی و گفتی: الان آقاجون میادددددددددد منو بوس می کنههههههههههههه یعنی می خواستم قورتت بدم

و بالاخره شب نمی دونم چه ات شده بود یهویی شروع به نق و بهانه کردی تا ساعت 11 گریه کردی هر چی من و بابایی تو رو تاب تاب کردم!!!!(به قول خودتان) آروم نشدی و بالاخره تو رو زمین گذاشتیم و یه کم گریه کردی و بعد بابابب شام خورد و رفتیم خونه مامان جون و تا ساعت 12 بازی کردیم توی حیاط تا مامانم اومد و کم کم آماده خوابیدن شدیم و خلاصه من زودتر از تو خوابیده بودم و مامان جون روی تو پتو گذاشته بود و صبح ساعت 7.5 بیدار شدیم و بالاخره دیدارها تموم شد و  ما ساعت 1 با اونا خداحافظی کردیم و با دوست بابایی برگشتیم تهران و ساعت 12 شب رسیدیم و دوباره .........

ای گل بهاری من که فقط برای دل من توی پاییز شکوفه کردی

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

کنار تو درگیر آرامشم

تو پایان هر جستجوی منی

تماشای تو عین آرامشه

تو زیباترین آرزوی من هستی



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)