آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

من اومدم بعد از دو ماه.........

1391/11/2 15:24
نویسنده : مامان آوینا
295 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم غیبتم خیلی طولانی شده ولی هر روز میام اینجا و عکسهای خوشگلتو نگاه می کنم و دلم میخواد برات بنویسم ولی خوب یا فرصت یا اینترنت نیست یا دلم گرفته است نمیخوام با دل گرفته اینجا بیام و بنویسم می ترسم غبار آلود باشه ... به هر حال عزیزم اینجا رو درست کردم که احساسم رو نسبت بهت اینجا ثبت کنم و تو خاطراتی از این دوران داشته باشی.

بعد از اینکه از تولدت برگشتیم ماه محرم و صفر شروع شد و خدا رو شکر امسال تا 4-5 آذر که تاسوعا و عاشورا بشه اصلا مریض نشده بودی و من هر روز خدا رو شکر می کردم و دعا می کردم امسال پاییز و زمستون به خیر و خوبی تموم بشه و تو عزیزدلم اذیت نشی. این تعطیلات رو یکی دو بار بیرون رفتیم و خونه دوست بابایی رفتیم و هوا سرد بود و گلوی تو سرما خورد و اونجا که مهمون بودیم نوشابه سرد و دوغ و بستنی خوردی و همین باعث شد بدتر بشی و اصلا نمی تونستی نفس بکشی و چون علایم دیگه ای نداشتی همش شیر گرم و... دادم ولی خوب نشدی تا اینکه رفتیم دکتر و برات آمپول داد و اون شب نزدیم و تو تا صبح یک ثانیه هم نخوابیدی و من بالای سرت نشسته بودم تا اینکه صبح با بابایی رفتیم آمپول زدیم و تو خوابت گرفت من دلم نیومد تو رو ببرم مهد بذارم اومدیم خونه تا تو بخوابی. عزیزکم تا 11 خوابیدی و یه ذره سرفه داشتی که اونهم تا چند روز خوب شد.

خلاصه بابایی سخت!!!!!!!!!! مشغول پایان نامه اش بود و برای همین ما این تعطیلات را جایی نرفتیم تا اون به درسش برسه ولی خوب تو نمی ذاشتی و همش دوست داشتی فقط بابایی بازی کنی. خلاصه 17 و 18 آذر به دلیل آلودگی هوا تعطیل کردند و ما دوشنبه شب وسایلمونو جمع کردیم و صبح سه شنبه ساعت 5 راه افتادیم به طرف خونه مامان جون و تو در خواب ناز بودی عزیزکم. بدون توقف رفتیم و حدود ساعت 11 بیدار شده بودی یه ذره نون خوردی و داشتی بازی می کردی و ساعت 12.5 رسیدیم. تو خیلی خوشحال بودی ... با آیدین و مهرسا و ملیکا بازی کردی و پرنیا رو دیدی و خیلی دوست داشتی مثل پرنیا بودی تا ما همش تو رو بغل کنیم و ... و ما هم اینکارو می کردیم ولی خوب دقیقا می خواستی نی نی بشی خوشگلکم اهی قربونت برم، جدیدا هم که توی مهد تون یه نی نی دو ماهه آوردن و تو کارت شده ادای نی نی درآوردن و تمام مدت به قول خودت "اوو می کنی" و شیر می خوایی و دست و پا می زنی و... خلاصه این دیدارمون هم مثل همه دیدارها به اتمام رسید و شنبه صبح ساعت 8 راه افتادیم و اومدیم تهران و ساعت 4 خونه رسیدیم. یکشنبه هم من و تو خونه موندیم و از دوشنبه دوباره رفتیم اداره و من مثل همیشه دلم گرفته بود دلتنگی بعد از سفر ....

از دوشنبه یه کم دل پیچه گرفتی و... خلاصه چند روزی درگیر بودیم و تا اینکه رفتیم دکتر و دارو داد وآزمایش نوشت تا 10 روز درگیر بودیم هنوز کامل خوب نشده بودی که سرفه و آبریزش بدون تب داشتی دوباره رفتیم و اینبار داروی حساسیت داد، نا گفته نماند از همون تاسوعا عاشورا خودم مریض بودم و تا اینکه دکتر تو به من داروی حساسیت داد خدا رو شکر دوتایی مون خوب شدیم.

شب یلدا همه (عطیه و امیرعلی و امیرمحمد و دینا) با هم خونه شکیبا بودیم و تو خیلییییییییییییی بهت خوش گذشت و مخصوصا اینکه چیپس و پفک خوردی. تمام این مدت بابایی درگیر پایان نامه اش هست البته بنده خدا زیاد نمی تونه به کاراش برسه، جدیدا من کلاس دارم و یه روزهایی توی اداره م یمونم و بابا میره دنبال تو و تو رو با خودش میاره اداره و یا با هم میرید خونه و تو اصلا از بابایی جدا نمیشی که بذاری اون به کارهاش برسه شدی و همه همکارهای بابا بهت شکلات دادن و برای همین تو عاشق اداره اومدن شدی.

توی همین روزها متوجه شدم لثه ات سفید شده و از بالا دندون سوم از دوطرف داشت در می اومد احساس کردم این بی حالی های اخیرت به همین خاطر باشد، تا اینکه 5 دی تب کردی اصلا تبت پایین نمی اومد عزیزم خیلی ترسیده بودم صبح بردیم دکتر، آنفلونزا گرفته بودی ولی خفیف بود چون استفراغ نداشتی و فقط اسهال و دل پیچه و بدن درد و من هم از تو گرفتم خیلی حالمون بد بود چند روزی درگیر بودیم هیچ علامتی نداشت فقط بدن درد و تب، چند روز خونه بودیم و دوباره به خاطر آلودگی هوا مهدکودکها تعطیل شدند و حالت خوب شده بود یه روزش رو با هم اداره مامان اومدی و کلی با همکاهام حرف زدی و شیرین زبونی کردی. وقتی دیدم حالت خوب شد دیگه به سلامتی و میمنت مرواریدهات 16 تا شده بودند هوراااااااااااااااااااااااااااااااا. 20 دی رفتیم خونه عطیه و امیرعلی اینا هم اونجا بودند به تو خیلی خوش گذشت. عزیزدلم تو خیلی از مهمونی رفتن خوشت میاد ولی چیکار کنم که هیچ کسو اینجا نداریم. یه موقعهایی لباسهاتو میاری می ریزی وسط خونه که بپوشیم بریم خونه مامان جون... آیدین .... الهی برات بمیرم که نمی تونم این آرزوهاتو برآورده کنم.

راستی بعد از تولدت توی مهد چند تا عکس ازتون گرفتن خیلی ناز شدی شرمنده ام هوارتااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا جدیدا هیچ عکسی ازت نگرفتم آخرین عکست، روز عاشورا بود همونو برات میذارم خیلی زود. آنی منو ببخش نمی دونم چرا!!!!!!!!!!!!!!!!!! هوای زندگی برام خیلی سنگین شده و دیگه شوق و ذوق و حس و حال هیچ کاری ندارم، در مورد عکس گرفتن از تو!!! بیشتر به این دلیل هست که وقتی میارم عکس و فیلم بگیرم ازت ماشاله ............. به من اجازه نمیدی و در نتیجه عکس درست و حسابی از آب در نمیاد و در ثانی می ترسم برای همیشه دوربین رو تعطیل!!!!!! کنی، برای همین ترجیح میدم عکس نگیرم خلاصه این هم یه جور توجیه هست دیگه؟؟؟؟؟!!!!!!!

تا امروز که اول بهمن هست دیگه خدارو شکر حالت خوبه و دیگه مریض نشدی و پاییز و زمستون امسال نسبتا خوب برگزار شده تا حالا ایشاله از این به بعد هم به خوبی تموم بشه. بابایی شدیدا مشغول هست و نمی دونم بالاخره به دفاع این ترم میرسه یا نه؟ هر چند بابایی به خاطر درسش مار را تنها نذاشته ولی خوب ایشاله درسش تموم بشه بهمون بیشتر خوش می گذره.

خوب عزیزم اینا از وقایع این دو ماه بود ولی چی بگم از تو ................... هیچ جمله ای بزرگ شدن تو رو و احساس منو نمی تونه توصیف نمی کنه. خیلی خوب حرف می زنی و از تمام حرفهای ما!!!!!! کاملا بجاش استفاده می کنی. عاشق این حرف زدنتهام هستم. عزیزکم بعد از کارگاهی که با هم رفتیم دوره ای کارهای اونجا رو با هم انجام میدیم. دیگه برای خودت یه پا استاد شدی توی چسبوندن کاغذها با چسب که خودت می گی: "چبسوندن" و من با اینکه اصلاحش می کنم و می گم چسبوندن اما ناگفته نماند دلم غش میره برای این اشتباه تلفظ کردنت، مخصوصا که تو اکثرا کلمات رو صحیح تلفظ می کنی. با هم اشیا کوچیک و بزرگ و انگشتای کوچیک و بزرگ و لباسهای پا (کفش و جوراب) و شکلهای مختلف و رنگهای مختلف و .... تمرین می کنیم و من ازت می پرسم و تو جواب میدی و با هم لوبیا و ماکارونی می چسبونیم و خمیربازی می کنیم و نقاشی می کنیم شکلهای مختلف و رنگهای مختلف رو من برات قیچی می کنم و تو می چسبونی و اون روز دیدم برداشتی قیچی رو چون قیچی که برات گرفتم یه کم سفت هست یه ذره قیچی کردی بعدش دیدی نمیشه با دستت پاره کردی و چون خاله نیلا گفته بود پاره کردن کاغذ با دست به تقویت انگشتا کمک می کنه من هم اعتراض نکردم و از اینکه خودت یه راهی پیدا کردی خوشحال شدم و کتاب می خونیم هوارتاااااااااااااااااااااا و جالب اینکه تو هم بعد از من کتاب رو برمی داری و می خونی و تقریبا مثل من!!!!! عزیزمممممممممممم قربونت برم .

از صبح تا شب همش در حال خاله بازی و نی نی بازی و نی نی خوابوندنم  و بردن نی نی هامون به دکتر، هستیم و چند روز هست تفنگ بازی و به قول خودت "کشو بازی" با نی!!!! هم به بازیهامون اضافه شده. عزیز دلم یه کاری که می کنی خیلی برام جالب هست همش در حال تشابه سازی هستی مثلا یه چیزی رو می بینی سریع اونو شبیه یه چیزی می کنی و از اون به جای اون وسیله استفاده می کنی مثلا نایلون فریز به جای کلاه و یه سری اسباب بازیهات که شبیه کیف بود به جای کیف نی نی و موقع خمیر بازی تمام مدت در حال تشابه هستی .... این مثل استخون هست... این مثل پیشی هست .... این مثلا دستکشم هست و.....

هربار که با تاکسی می ریم اداره یا میاییم تو می پرسی : بس ماشینمون قجاستتتت؟؟؟؟ دیروز هم گیر داده  بودی که با اتوبوس بریم خونه، من هم زیاد جدی نگرفتم داشتم می گفتم باشه .... بعدا..... وقتی سوار تاکسی جیغ و داد کردی: این ماشین هست..... من اتوبوس میخوام ..... حتی وقتی پیاده شدیم حاضر نبودی بریم خونه ..... ولی به هر حال با هر قصه ای که بود راضی ات کردم امروز بریم خونه تا فردا سوار اتوبوس بشیم.

عزیزدلم هنوز هم همچنان برای غذا خوردنت کلی برنامه داریم ولی باز خداروشکر جدیدا خیلی خیلی نسبت به قبل بهتر شدی. شبها که خودت می خوابی ولی به موقعهایی که خوابت نمیاد یا عصرها دیر خوابیدی، شب تا دیروقت بازی می کنی : خاله بازی و لباس پوشیدن ............... تا بالاخره یهویی بیهوش می شی و من نصف شب بیدار می شم تو رو می برم میذارم تخت خودت و یه موقعهایی هم خودت میری توی تختت و به محض دراز کشیدن می خوابی. الهی من فدای تو بشم ...... هر روز هم که از ما "جایزه" میخوایی منظورت شکلات هست دیگه به شکلات لواشه نمی گی و همچنین پاستیل می خوایی و ژله .... ولی خوب عزیزم اینا اشتهای کم تو رو کمتر می کنه برای همین خیلی کم بهت میدم. خلاصه با تو چه روزایی داریم....

وقتی میخواهیم بریم حموم شعر "بارون میاد دوباره ......" خاله شادونه رو می خونیم و البته طبق معمومل همیشگی وقتی میخوام موهاتو بشورم گریه می کنی ولی چیکار کنم خوشگلم این هم جزیی از حموم رفتن هست دیگه ....

آوینا خیلی خیلی خیلیییییییییییییییی با تو خوش می گذره و اصلا نمی تونم چطور بگم زندگی با تو یه حال و هوای دیگه داره و نیم دونم هر کاری می کنم نمی تونم توصیف حال و هوای با تو بودن رو . هر چه که هست جدیدا احساس کردم همه چیز زندگیم شدی تو ........... و نمی دونم از کی؟؟؟؟؟؟؟ دیگه وقتی بگم خونمون!!!! منظورم خونه مامان جون نیست بلکه خونه خودمون هست در حالیکه قبلا همیشه منظورم از خونه خودمون خونه مامان جون و از اینجا فقط به عنوان تهران!!!! یاد میکردم و نمی تونستم اینجا رو تحمل کنم اما جدیدا آستانه تحملم!!!! بالا رفته و می بینم مدت زیادی گذشته و من دلتنگ نشدم و فقط همه وجودم پر از شور و شوق با تو بودن هست.

عزیزکم جدیدا هم که مفهموم مامان و بابا رو کاملا درک کردی و همش  از من و بابایی می پرسی مامان تو کجاست؟ بابای تو کجاست؟ قربون اون حرف زدنت بشم که حرف "ک" رو با یه حالتی مثل "ق" می گی که ادم دلش غش میره و ما جواب این سوالهات با تصوراتی که از مامان و باباهامون داری برات توضیح میدیم و تو خنده ای از سر شادی و ذوق و از ته دل میزنی. قربون خنده هات برم. خیلی مواظب هردوی ما هستی که ناراحت نشیم تا اخم می کنیم سریع میخوایی از دلمون در بیاری و همش در حال گفتن این جمله ها به ماهستی: دوست دارم .... عاشختم.....

اون روز من و بابا راجب بلیط قطار حرف زدیم که یه روز بلیط بگیریم و من و آوینا با هم بریم تبریز فرداش رفته بودی به مربی ات گفته بودی من و مامانم سوار قطار شدیم و رفتیم تبریز خونه مامان جونم و............. خیلی خیلیییییییییییییییییییییییییی مثل یه دستگاه ضبط همه وقایع و حرفها و..... رو ضبط می کنی و مو به مو تحویل ما میدی.

خیلی چیزها هست ککه موقعی که اینجا میشینم یادم میره ولی این روزها بازی که با هم می کنیم و من عاشق این بازیت هستم نی نی ات رو میاری پیش من و من مثلا!!!!! عمودکتر میشم و گلوشو می بینم و قلبشو می بینم و تبشو می بینم براش شربت و قطره بینی و بینی پاد !!!! کن می نویسم و جالبه که اصرار داشتی براش قرص بنویسم عزیزکم خیلی دوست داری قرص بخوری مثل ما باری همین می گفتی برای نی نی ات بنویسم ولی خوب هر چی اصرار کردی من گقتم نی نی ها نمی تونن قرص بخورن اگه می خوایی برای مامانش بنویسم قرص باری مامانهاست و الان دیگه هر بار دارو می نویسم آخرش میگی برای مامانش هم قرص بنویس!!!!!!! الهی فدای این حرف گوش کردنات بشم.

حرف زدن خاصی داری تقریبا کلمات رو کامل ادا م یکنی و کتابی حرف می زنی همه خوششون میاد مثلا می گی:  نی نی ام – بینی ام – خانه – بابایم قجاست؟ (دقیقا با همین املایی که نوشتم)– به لباس هم یه موقعهایی سباس می گی – به پاک کردن یه موقعهایی پاد کردن می گی – به ببخشید می گی بقخشید – به بفرمایید می گی بهررمایید - به کتاب یه موقعهایی کباب می گی (با کسره) و..... خیلی چیزها ..........

الهیییییییییییییییییییییی فدای تصورات نازت بشمممممممممممممممممممممم خوشگل به تمام مفاصلی که تا می شن می گی "زانو" مثلا به بندهای انگشتت می گی زانوی انگشتم ....

عزیز دلم خیلی شیرین و خواستنی و مهربون و دوست داشتنی هستی و تو تنها بهانه زندگیم هستی نمی دونم چرا!!!!!!!! این روزها زندگی برام سنگین شده ولی هر وقت به تو فکر می کنم همه چیز برایم قابل تحمل می شود عزیزترینم الهی همیشه باشی و سالم باشی و شاد باشی و چشم و چراغ زندگیم باشی که زندگیم بدون تو هیچ معنا و مفهمومی ندارد.

عزیزم یه مسافرت توی بهمن به تبریز داریم دو تایی و ایشاله از اونجا برگردم و این دفعه با خبر تاریخ دفاع بابایی وبلاگت رو آپدیت کنم ایشالههههههههههههههههههههههه. خوشگلکم دعا کن..............

حرف همیشگی من به تو عاشقانه دوستت دارم تنها دلیل زنده بودنم

 عزیزم دیروز یه جمله شنیدم که دلم لرزید که:

بچه ها واسطه های فیض هستند

عزیزم الهی من فدای تو بشم سراسر لطف و رحمت و فیض هستی برای من، ای عشق بهاری من .....................................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)