آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

آوینا خانوم

1391/12/21 13:56
نویسنده : مامان آوینا
258 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم آوینا جونم خیلی وقته تو رو از اوضاع و احوالاتمان بی خبر گذاشتم ببخشید مامانی قشنگم الان آخر سال هم هست دیگه منو ببخش. همه چی رو خلاصه برات تعریف می کنم

خبر بسیار مهم این که: بابایی روز 30 بهمن دفاع کرد. شبش یه کم استرس داشت، البته من بیشتر استرس داشتم. خلاصه تو بلاخره ساعت 11 شب خوابیدی و بعد بابایی مطالبشو مرور کرد و برای من توضیح داد و بالاخره من هم ساعت 12 خوابم برد و نمی دونم بابا کی خوابیده بود. فردا ساعت 9 رفتم براش شیرینی و وسایل پذیرایی گرفتم و ساعت 10 جلسه دفاع بود، خیلییییییییییییییییییییییی دلم می خواست تو هم بودی ولی ساعتش طوری بود که نمی تونستم بیام تو رو هم بیارم و گفتم شاید خسته بشی و بهانه بگیری و مهمتر اینکه بابا رو ببینی طبق معمول بگی فقط می خواهی بغل اون باشی و با اون باشی و ... خلاصه ساعت 12 جلسه دفاع به خوبی و خوشی تموم شد و موقع عکس گرفتن جای تو خیلی خیلی خالی بود خوشگلم، ایشاله یه روزی باشه موفقیتهای تو رو ببینیم و جشن بگیریم. خیلی همه چی خوب بود. خلاصه ما همگی راحت شدیم. شب چون دفاع دوست بابا بود، خیلی دیر اومد ولی ساعت 8:30 شب رفتیم بیرون شام بخوریم که چون چند روز قبل رفته بودیم سفره خانه سنتی و آوینا از قناری های اونجا خوشش اومده بود، گفت که بریم پیش جوجوها و ما هم رفتیم همونجا.

 این هم عکس

آوینا

رفته بودیم شهر بازی خیلییییییییییییییییییییییییییی خوشت اومده بود عزیزدلم اونجا نمایشگاه هم بود تو و بابات تلفن و بادکنک دیدی و نخرید و جالبه بهت بگم هر روز با آرامش و متانت تکرار می کردی که برام تلفن و بادکنک نخریدی و بالاخره بابایی برات هم تلفن و هم بادکنن خرید. این هم عکسهای شهر بازی

آوینا

اینجا هم سخت مشغول رانندگی هستی

آوینا

اینجا هم داری هلی کوپتر سواری می کنی

آوینا

اینجا هم سوار اسب شدی

آوینا

آوینا

آوینا

چهارشنبه 9 اسفند رفتیم تولد شکیبا، یادم رفت دوربین رو ببرم ولی با دوربین خاله ازت عکس گرفت بعد برات میذارم اینجا. یکی دو بار تو رو پیش بابا گذاشتم و رفتم استخر. هر بار میرم استخر چقدرررررررررررررر دلم میخواد که تو هم پیش من بودی. عزیزدلم زودتر بزرگ شو تا با هم بریم. دو هفته جمعه، عمو (اومده بود برای مسابقات ورزشی) اومد خونه ما و تو کلییییییییییییییییییییی ذوق کردی و خوشحال شدی. قربونت برم که چقدر دوست داری برامون مهمون بیاد. چند روز پیش شکیبا و عطیه با مامانهاشون اومده بودند خونه ما و تو کلی خوشحال شدی و باهاشون بازی کردی. 18 اسفند بابایی رفت امتحان دکتری و من و تو تا شب ساعت 8 شب خونه تنها بودیم و من کلی خیاطی کردم و برای تو یه شنل قرمز خوشگل دوختم و تو همش دور و بر من می چرخیدی. ظهر ساعت 3 سر سفره نشسته بودی و یهو دراز کشیدی وخوابت برد و من تا کی ترسیده بودم که نکنه اتفاقی برات افتاده و همش داشتم نفس کشیدنت رو کنترل می کردم، بعدش خیالم راحت شد که از خستگی بوده و تا ساعت 6 خوابیدی و من بیدار بودم و با کامپیوتر کار می کردم و فلش آهنگهامونو مرتب کردم.

دیگه اینکه من خانه تکانی نکردم چون تقریبا یه ماه نیستیم گفتم همه چی رو گرد و خاک می گیره ولی خونه رو مرتب کردم، می خواهم وقتی برگشتیم خانه تکانی کنم.

دیروز رفتیم خونه عطیه اینا و عصرانه خوردیم و به تو خیلی خوش گذشت.

از اخبار جدید در مورد تو باید بگم:

شدیدا عاشق اتوبوس شدی و روزهایی که با تاکسی می خواهیم بیاییم، کلی ماجرا داریم یکریز بهانه، نق نق .... که من می خواهم سوار اتوبوس بشم و به هیچ وجه حاضر نیست خونه برویم و دیروز هم از همون ر وزها بود، به بهانه اینکه برویم آبمیوه بگیریم راضی شدی بریم طرف خونه، که مغازه ها بسته بود و ما تا جایی رفتیم که دیگه رسیدیم نزدیک خونه خاله و چون قرار بود به خاله امانتی بدیم، رفتیم خونه عطیه اینا.

دیگه اینکه عزیزم شبا اصلا نمی خواهی بخوابی، مراسمات مختلف اجرا می کنیم تا اینکه نصف شب بیدار می شم و دنبال تو می گردم ببینم تو کجا خوابت برده؟ من کجا هستم؟ مثلا اینکه اولش می خواهی با بابا بخوابی- بعد میایی بغل من- بعد می خواهی بری تاب(همون گهواره ای که من و بابا برات درست کردیم) سوار بشی – بعد میایی رو پای من که قصه بگم، از خودم قصه بگم، اشی مشی رو از روی کتاب بخونم، شنگول و منگول رو از روی کتاب بخوم......... خلاصه بعد از کلی مراسم که ما داریم از خواب می میریم و آوینا خانوم تازه چشمش خواب گرفته شده بلند میشه منو غرق بوسه می کنه و می گه دوست دارم – عاشختم و می گه مامان شیر می خوام تو شیشه – مامان شیر می خوام تو موشی ام.... خلاصه این قصه هیمن جور ادامه داره تا اینکه از خواب بیهوش بشیم البته این قصه ای که گفتم تیتروار بود و گرنه این ماجراها حداقل از ساعت 11 تا 12:30 ادامه دارد. عزیزم یه موقعهایی خیلیییییییی خسته میشم ولی خوب خدارو شکر بابا هست و تو این گیر و دار خستگی های من و بهانه گیریهای تو پادرمیانی می کنه و همه چی ختم به خیر میشه. وقتی می خوابی اونقدر ناز و فرشته میشی که می خوام بخورمت.

صبحها که می خواهیم بریم معمولا تو خوابی و من توی خواب لباس تنت می کنم و همش قربون و صدقه ات میرم ولی همیشه فکر می کردم تو خوابی و نمی شنوی ولی اون روز داشتم می گفتم عزیزمممممم یه ذره بازی کن تا من زودی بیام دنبالت، سریع برگشتی گفتی باشه باشه ... فهمیدم که خوشگل ناز من هر روز داشتی می شنیدی من چقدر قربون صدقه ات میرم...

عزیز دلم می خواهیم بریم مسافرت ولی همش استرس دارم که تو اذیت بشی به خاطر غذا نخوردن و یا اینکه خسته بشی ایشاله به خیر بگذره.

چهارشنبه روز آخری هست که میام سرکار و هفته دیگه مرخصی گرفتم و بعد از 15 فروزدین برمی گردیم. می خواهیم بریم اصفهان – شیراز – بوشهر(پیش دوست بابایی) – بندرعباس – قشم و .... دقیقشو بعد برات می نویسم.

خلاصه این بود خلاصه اخبار

عزیزدلم عاشقانه دوستت دارم آروز می کنم امسال هم مثل دو سال گذشته از عمرت پر از شادی و خوشحالی و سلامتی برایت باشد

عزیزدلم عاشقانه دوستت دارم و از اینکه اومدی و دنیامو رنگی و بهاری و خواستنی و شیرین کردی ازت ممنونم

خدایا ازت ممنونم که فرشته به این نازنینی رو به من دادی تا من هم بتونم لذت مادری رو بچشم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)