آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

مرداد 91 تا مهر 91

1391/7/1 11:38
نویسنده : مامان آوینا
251 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم آوینای خوشگلم انگار همین دیروز بود که اینجا برات نوشتم داریم میریم تبریز پیش مامان جون (سه شنبه 27 تیر ساعت 9.5 شب) .... موقع جدا شدن از بابایی چون جذب بزرگی و شلوغی محیط اطرافت بودی زیاد نق نزدی و بعد هم توی هواپیما نترسیدی و گریه نکردی، همش آدمها رو نگاه می کردی و هر کس می اومد رد بشه یه سلام خیلییییییییییی بلند بهش می گفتی و یه لبخند ناز .... خوشگل من وقتی رسیدیم و همه بلند شدند پیاده یهو گفتی بابایی و لب و لوچه اتو آویزون کردی ......... خیلی دلم برات سوخت، یعنی همون موقع می خواستم برگردم، اصلا از اولش هم عذاب وجدان داشتم که به خاطر اینکه می خوام مامان خودمو ببینم تو رو از بابایی ات که اینهمه دوست داری جدا می کنم، ولی فکر می کردم این مسافرت به نفع دو تامون هست که خدا رو شکر تا حدودی آره ... ولی خوب بیشتر از اونی که فکر می کردم دوری بابا تو رو اذیت کرد و منو بیشتر ......... این سه نقطه ها یعنی اینکه کلمات رو کم میارم برای توصیف بعضی موقعیتها و حرفها و احساسها ....

بالاخره برات بگم که هواپیما نیم ساعت دیرتر پرواز کرد و ما ساعت 11 رسیدیم اونجا، خاله فریبا و عمو محمد اومده بودند دنبال ما ولی همونطور که گفتم، تو ناراحت توی جمعیت دنبال بابایی می گشتی و خاله فریبا رو دیدی اصلا اخمهات باز نشد و هم ین که سوار ماشین عمو شدیم تو خوابیدی و مامان جون و آقا جون منتظر تو بودند ولی تو خواب بودی، خلاصه ساعت 4 صبح بیدار شدی و یک هینننننننننننننننننننننننننننن از ته دل کشیدی و گفتی بابایییییییییییییییییییییی و همش توی تاریکی اطراف رو نگاه می کردی و هر چی بهت شیر دادم خوابت نمی برد و همش دست منو گرفته بودی و گفتی چراغ رو روشن کنم و بعد هم نمی ذاشتی خاموش کنم ، تا یه ذره خوابت می گرفت سریع بیدار می شدی و می اومدی رو تشک من و همش می خواستی بغل من باشی و به مامان جون و آقا جون سر زدی و کلا حال عجیبی داشتی در حالیکه بابایی بابایی می گفتی ساعات 7 خوابت برد و ..... ماجرا از همین جا شروع شد تمام مدت در حال گفتن بابایی ......... و بریمممممممممممم .........

فقط با آیدین سرگرم می شدی .............. با مهرسا و ملیکا اکثرا سر اسباب بازیها دعواتون  می شد ............. شهر بازی نزدیک خونه مامان جون می رفتیم و قطار و سفینه سوار می شدی و اونقدر ناز می نشستی که بعضی موقعها مسئولش می ذاشت یه دور اضافی هم سوار بشی (الهی فدای تو دختر نازم بشم حیف و صد حیف و هزار افسوس که هر بار می رفتم اون شهر بازی یادمون می رفت دوربین ببریم و در نتیجه هیچ عکسی ازت ندارم یعنی اون صحنه ها و قیافه ناز و ملوست اصلا یادم نمی ره ماه بانوی من) با آقاجون و مامان جون خیلی جور شده بودی تمام مدت با اونا بودی و همش هم ساعت حدود 12 ظهر می خوابیدی و اونا رو نمی ذاشتی با دهن روزه یه ذره استراحت کنن .........

خلاصه 99 درصد وقتمون هم به تاب تاب کردن تو، توی ملافه می گذشت وقتی گیر می دادی ... اشک می ریختی ..... و به هیچ وجه کوتاه نمی اومدی و طبق عادت همیشگی ات غذا رو با التماس و خواهش من گاهی می خوردی و اکثرا نمی خوردی .... خلاصه خیلی برای بابات بی تابی می کردی

چند روز بابا اومد و پیشمون بود و و دوباره رفت که اوضاع بدتر شد از وقتی بابایی رفت دیگه از من جدا نمی شدی می ترسیدی من هم برم به هر سختی و مشقتی بود منتظر شدیم بابا رفت پیش مامان خودش و اونا رو دید و برگشت، تا ما برگردیم تهران. یه چیز جالب بگم که ما همش مهمونی دعوت بودیم تمام مدت مهمونی من باید سرپا جلوی در می موندم که تو می گفتی بریمممممممممممممممم و همش می دیدی همه جمع هستن می گفتی بابای قهر کردههههههههه و رفته نون بگیییییییییییییره بییییییییییاد(حرف ی رو کشیده و تشدید دار می گفتی) و من باید دست تو رو می گرفتم و بهت می گفتم داریم میریم خلاصه از سرکوچه مامان جون این اجیغ میزدی خونه مامان جون نهههههههههههههههههه و بریمممممممممممممم خونه خودمون

 10 روز آخر تو مریض شدی یهویی تب شدید و تهوع و بعد هم اسهال شدی و اصلا خوب نمی شدی و هیچ طوری تبت پایین نمی اومد نصف شب دکتر رفتیم و مامان جون و آقا جون بیچاره تا سحر با ما بیدار بودند، تمام مدت من توی ملافه تاب می دادم البته به درخواست خودت !!!! واقعا کمرم و دستهام درد می گرفت ولی همش می گفتم اذیت نمی شم چون مامان جون و آقا جون می خواستند اونا  تو رو تاب بدن ولی دلم نمی اومد اونا اذیت بشن ولی یه موقعهایی اونا رو اذیت می کردیم انصافا خیلی هم اذیت می کردیم خدا می دونه بندگان خدا هر چی داروی گیاهی و .... بود برات تهیه می کردند و توی نگهداری تو کمکم می کردند و .... واقعا خدا منو ببخشه که هیچ کاری از دستم براشون بر نمیاد که هیچی اذیتشون هم می کنم ............

خلاصه به هر مشقتی بود تازه حالت یه ذره بهتر شده که 25 مرداد چارشنبه بلیط گرفتیم و برای مهمونی مامان جون که جمعه بود نموندیم و ساعت 6.5 بعد از ظهر تو توی بغل بابایی ات بودی و خیلی جالب بود بعد از تقریبا یه ماه تمام کارهایی که قبلا می کردی یادت بود همه رو مو به مو انجام می دادی تخت جدید برات گرفته بودیم و اونو دیدی و ذوق کردی و برای شام و افطار حلیم خوردیم و بالاخره خوابیدی و از فرداش زندگی ما مثل قبل با این تفاوت که من توی خونه بودیم صبحها با هم دیر بیدار می شدیم و البته باید بگم بابایی هم تعطیل بود تقریبا تا یه هفته با ما بود و کلاااااااااااااااااااا به بابات چسبیده بودی

توی این تعطلات رفتیم خونه عمو صفریان و یه بار با اونها رفتیم پارک قائم و یه بار رفتیم پارک ولایت و یه بار رفتیم و قم  و من  وتو هم با هم یه بار رفتیم خونه خاله شادی و روز 13 شهریور دو تایی رفتیم خونه خاله فاطمه (همون روز دیگه شیر نخوردی این پست رو جدا برات میذارم) و روز 18 شهریور شنبه یه روز با هم اداره اومدیم و بعد خونه بودیم و 5 شنبه رفتیم خونه خاله سهیلا تا اینکه 25 شهریور دوباره اومدیم اداره تا آخر هفته چون تو رو از شیر گرفته بودم موقع خواب فوق العاده بد اخلاق و بهانه گیر می شدی ولی به هر حال گذشت و برای دو تامون این یه هفته سخت بود و دیگه اینکه از 18 شهریور شنبه و چارشنبه کلاس خاله نیلا رو می ریم

امروز اول مهر تو رو بردم و مهد از دوریت دلم گرفته

عزیزم خانوم شدی نگفتم توی این مدت اونقدر بزرگ و خانوم و عاقل شدی و البته باید حسابی شیطون شدی دیگه انگار نمی شناسمت دیگه انگار یه نفر دیگه شدی:

از حرفات بگم که همه چی می گی : مثلا به عروسکت می گی: بشیننننن توی تاب اگه نشینی سرت می خورههههه به دیوار داخخخخخخ میشه .. اوففففففف میشه --- دقیقا با همین کلمات حروفی رو چند تا نوشتم یعنی رو اونا تاکید داره

یا مثلا می گی:  مامان بیاااااااااا بازی کنیم بیااااااااااا----- البته خیلی جالبه که کلمات رو با مکث می گی روی حروفی که چند تا نوشتم تاکید داری

عروسکتهاتو بر میداری یا اون عروسک انگشتی هاتو میذاری روی انگشتت و می گی: سلام آمینا

یه موقعهایی می گی سلام مامان سلام بابا من امدم سلام گفتن رو بلدم البته با پارازیتهای خیلی ناز و خنده دار

تاب تاب عباسی و یه توپ دارم قلقلی و اتل متل توتوله رو اونقدر ناز می خونی که می خوام فقط قورتت بدممممممممم و وقتی تو می خونی می خوام ذوب شم

یه موقعهایی از من آب می خوایی یا چیزی می خوایی که می خواهی سریع اجابت بشه می گی : نعمههههه و بعد دستور می فرمایید

میریم پارک کفشهاتو در میاری و اگه شلوار بلند یا جوراب شلواری پات باشه در میاری و بر عکس سرسره رو میری بالا و دلم غش میره برای این کارهات یا اینکه با بچه ها دوست میشی و می خوای پا به پای اونا راه بری و بدویی

با مداد شمعی نقاشی میکشی یعنی یه بار با مداد شمعی های مهرسا نقاشی کشیدی دیگه حاضر نبودی مداد رنگی دست بگیری از همون موقع که بابایی اومد تبریز رفتیم برات مداد شمعی و دفتر نقاشی و رنگ انگشتی گرفتیم که تازه قبول کردی دست میزنی به رنگ انگشتی هات

نقاشی هات هم که ما باید بکشیم و تو هم مشابه اشو بعد از ما(خطهای افقی و عمودی!!!!!!!!!!!!!!!) بعد از ما می کشی عبارتند از: ماشین بابایی - ماشین مامانی – ماشین عمو سپریان(دوست بابا) – ماشین خاله – پیشی – جوجو –

کلمه """" دو داش"""""" که من عاشق این کلمه ات هستم یعنی اینکه همش یا دو تاش که وقتی می گی روحم از تنم جدا میشه

کلا آوینا جونم وقتی راه میری وقتی میخوابی وقتی کاری می کنی نمی تونم احساساتمو کنترل کنم

فوق العاده حساس و مهربون و نکته بین هستی : من گوشواره ام شکسته بود تا اونو عوض کنم تبریز که بودیم همش گوش همه رو نگاه می کردی و می گفتی مامانی "گوشاره نداره" بعد هم گرفتم همش دست میزدی می گفتی "خوش.....شله"

وقتی نشستم برام بالش اسباب بازی ات رو میاری میذاری کمرم می گی "مامان قمرش درد میکنه" وقتی "ک" رو "ق" می گی روحم از تنم جدا میشه

چون من اکثرا کمرمو می گیرم موقع راه رفتن تو هم دقیقا همین کارو می کنی و می گی "قمرم درد می کنه"

یعنی جونم برات بگم کلا توی خونه تحت نظر هستیم هرررررررررر حرفی می زنیم و هر کاری می کنیم دقیقا توسط تو تکرار میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

قربونت برم دنیا مگه بدون تو معنی هم داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اصلا می دونی آمین قشنگم نمی دونم از چیا بگم ولی یه موقعهایی خیلی دلم می گیره از اینکه داری بزرگ میشی و می خوایی زندگی کنی طاقت هیچ نوع اذیت و ناراحتی و مریضی اتو ندارمممممممممممممممممممممممم هیچیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی هیچییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی کاتش توی این دنیا مادر نمی شدم می سوختممممممممممممممممممممممممم از درد نداشتن تو ولی فقط خودم بودم می سوختم ولی..................... طاقت ندارم تو................. یه آه بگی.................... یه اوف بگی .....................ولی بابایی همش میگه این زندگی همش اذیت نیست لذت هم داره آره ولی مادر طاقت همون یه ذره اذیت شدن بچه اش رو هم نداره

امان از دل مادرررررررررررررررررررررررر یه جا دیدم نوشته مادر یعنی اینکه:

قلبت برای همیشه بیرون از بدنت بتپد

واقعا همین است از روزی که تو دختر خوشگلم اومدی مهمون دل من شدی تا بیایی که تو بغلم و دستاتو توی دستام بگیرم فهمیدم مامان جون به من چه احساسی داشت روز و لحظه ای نیست اشک توی چشام نباشه از حسرت روزها و لحظه هایی که قدر با مامان بودن رو نفهمیدم یا نادانسته اذیتش کردم و الان از دوریش می سوزمممممممممممم مثل یه شمع و آب میشم

نمی خوام با این حرفهام دلگیرت کنم

مادر یعنی همونکه یه چشمش اشک و یه چشمش لبخند

یعنی همونکه قلبش توی دستش می زنه و ضربانش به لبخند و اخم بچه اش بسته هست

ماه بانوی زندگیم حرف همیشگی من به تو :

عاشقانه دوستت دارمممممممممممممممممممممم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)