رفتن دوباره تو به مهد
عزیزکم دیروز برای اولین بار بعد از عید رفتی مهد. بعد از سیزده تا 31 فروردین چند روزی تو رو با خودم اداره بردم و یه هفته ای هم مامان جون اومده بود و تو توی خونه پیشش می موندی و من می رفتم اداره و می اومدم.
خیلیییییییییییییی برام عجیب بود که همینکه از مسافرت برگشتیم و فردا صبح که بیدار شدیم، به من می گی مامان؟؟؟؟ گفتم بله دخترم، گفتی:
وقتی عید تموم شد منو مهد نبر
نمی دونم کلمه عید-تموم رو از کجا یاد گرفته بودی آخه ما اصلا راجب عید صحبت نکرده بودیم و راجب مهد هم صحبت نکرده بودیم، احتمال دادم قبل از عید توی مهد موقع خداحافظی گفته بودند که که وقتی عید تموم شد دوباره میایید مهد..... خیلی حرفت برام عجیب و خنده دار و در عین حال دردناک بود که مجبور بودم که تو رو مهد ببرم
روحیه هر بچه ای متفاوت هست و نمی دونم چرا باید تو اینقدر از مهد رفتن بدت می اومد که من عذاب می کشیدم
عزیزممممممممممممممممممممممممممممممممممم هیچ حرفی برای گفتن ندارم فقط می تونم بگم متاسفم از اینکه نمی تونم باب میل تو باشم و تو رو مهد نذارم چون واقعاااااااااااااااا نمی تونم هیچ راهی ندارم جز اینکه تو رو مهد بذارم
جالب بود که همش اسم خاله ها و کارهاشونو و اسم بچه های مهد رو توی بازیهات میاری یعنی اینکه دلت تنگ میشه برای مهد ولی دوست نداری بری اونجا
همش می گفتی:
بریم خاله بیگی رو یه دونه بوس کنیم بیاییم!!!!!!!!
روز شنبه با هم رفتیم لحاف و تشک و وسایلت رو دادیم، اصلا دلت نمی خواست با من بیایی مهد، بهت گفتم که فقط وسایل رو می دیم و تو خاله ها رو ببین و بیا، خوشحال شدی و زود اومدی دنبالم که با هم بریم. همینکه پاتو گذاشتی توی حیاط مهد خوشحال بدو بدو می کردی و سریع رفتی خاله نوری رو بغل کردی و بعد هم دنبال خاله بیگی می گشتی که خاله سیما تو رو برد بالا و چند دقیقه بعد در حالی که اشک می ریختی و هق هق می کردی اومدی پایین که من نمی خوام مهد بیام، نمی دونم چی حسی بهت دست داده بود.
خلاصه تا خونه گریه کردی
رفتیم خونه بابا برگشت اداره و تو پیشم دراز کشیدی و گفتی مامانی یه چیزی بگم؟ گفتم عزیزم چی می خواهی بگی؟ منو دیگه نبر مهد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هر چی بهت گفتم چرا؟ چی شده؟ اذیت میشی؟ .... از جواب دادن طفره رفتی و فقط منو بغل می کردی و می بوسیدی
خلاصه دیروز صبح و امروز صبح گریه کردی و مهد رفتی ولی انگار همچی بدت نیومده بود چون یه نقاشی خوشگل هم کشیده بودی و چند تا گل و پروانه چسبونده بودی و خاله زده بود دیوار، خلاصههههههههه فکر کنم فقط حرفت اینه که از من جدا نشی، چون هیچ بچه ای موقع رفتن به مهد توی مهد شما اصلا و ابدا گریه نمی کنه فقط تو گریه می کنی
معلومه که منو خیلی دوست داری!!!!!!!!!!!!!! به خودم امیدواری بدم!!!!!!!!!!!!!!
نمی دونم اینا رو باید می نوشتم یا نمی نوشتم تا بعدها ببینی یا نه
نمی دونم روزی که اینا رو می خونی چقدر از دست من ناراحت می شی
نمی دونم هیچی نمی دونم
ولی یه چیزی رو می دونم با دیدن گریه تو و این حرفهات تمام وجودم آتش می گیره و سلول سلول وجودم آب میشه و مخصوصا اینکه هیچ کاری نمی تونم بکنم
نمی تونم سرکار نرم
نمی تونم تو رو با خودم اداره ببرم
نمی تونم تو رو پیش کسی بذارم چون کسی رو اینجا ندارم
ولی مطمئنم بهترین جا الان برات مهد هست که اونجا همبازی داری ولی شاید ساعت طولانی و مجبور به اونجا موندنت تو رو ناراحت می کنه
عزیزم منو ببخش به خاطر همه کم و کاستی هایی که دارم و هر چی که برات کم میذارم منو ببخش
منو ببخش فقط همینو می تونم بهت بگم
عزیزم عید از 25 اسفند رفتیم مسافرت تا ساعت 12 روز 12 فروردین برگشتیم خونه که فردا هم عکسهاشو میارم و هم مفصل برات می نویسم با هم چه روزهایی رو گذروندیم!!!!!!!!!!!!!
فعلا مهمترین مرحله شروع مهد رفتن تو بود که شروع شد
و عذاب وجدانهای من و نگرانیهای من هم شروع شد
عزیزم بهت قول میدم بزرگ شدی همه جوره برات جبران کنم بهت قول میدم
اندازه همه کهکشانها دوستت دارم هر جا هستی قبلم با تو هست و فقط برای تو می زنه
عاشقانه دوستت دارم