دیشب تا ساعت 2 از سرفه های بابایی خوابم نمی برد، بهش می گم انگار کلید رو که خاموش می کنیم دکمه سرفه های تو روشن می شه... عمواینا خونه ما بودند تا شام بخوریم و یه کمی با هم صحبت کنیم ساعت 12 شد، بماند که چقدر تو بین اتاق من ... هال ... اتاق خودت ... رفت و آمد کردی تا بلاخره رضایت دادی پیش من بخوابی به شرطی که بابا پیشت بمونه بخوابی!!! خلاصه بعد از خوابیدنت بابا خواست تو رو ببره توی تختت که گفتم شاید سردت بشه و ازش خواستم تو رو پیش من بذاره و خودش رفت تا توی هال بخوابه و البته صدای سرفه هاش می اومد و من مدام مواظب تو بودم که پتویت رو باز نکنی... از تخت نیوفتی... و بالاخره ساعت 2 بود که شروع کردی به جیغ و بهانه و... یه بار می گفتی چشمت د...