آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

خرداد93

چند وقته زیاد حال و حوصله ندارم نه برای نوشتن نه برای خودم نه برای تو نه برای هیچ کس توی عهد چهل روزه ام هم یه کمی کوتاهی کردم ولی در کل بد نبود ولی خوب مخصوصا دیروز بعد از جند روز بی خوابی و خستگی .......... ولی می دونم اصلا دلیل موجهی نیست دوشنبه 6 خرداد صبح ساعت 6.30 حرکت کردیم به طرف مشهد و بعد از ظهر رسیدیم و اتاق گرفتیم و وسایل رو مرتب کردیم و رفتیم حرم شب مبعث (سالگرد قمری عقدمون) خیلی عالی بود خیلی دلم برای امام رضا تنگ شده و دلم هوای مدینه و مکه کرده بود ......................... صبح وسایل رو جمع کردیم و رفتیم حرم و بعد رفتیم بازار و برات یه چرخ خیاطی گرفتیم و خیلی خوشحال شدی عزیز دلم و قول گرفتی و بقیه جهیزیه ا...
20 خرداد 1393

بزرگ شدی، خانوم شدی ... عوض شدی، شیطون شدی

چند وقته تقریبا بعد از عید خیلی رفتارات عوض شده طوریکه مامان جون هم مکه تو رو دید گفت چقدر این دختر عوض شده خانوم شده!!!!!وای وای چطوری بگم، چقدر رفتارهای مستقلانه از خودت نشون میدی!!!!! ساده تر بگم به هیچ عنوان ما رو آدم حساب نمی کنی!!! حرفهای گنده گنده می گی و هر حرف و تذکر و نکته ای رو که بهت می گیم در عرض چند دقیقه یا ساعت یا روز به هر حال به یه نحوی به خودمون تحویل میدی و گوشزد می شی آخه من چقدر بهتون بگم .... یه خبر جالب که چند روز قبل از رفتنمون به حج علاقه عجیبی به بستن موهات با سنجاق و کش پیدا کردی که قبلا به هیچ عنوان اجازه نمی دادی موهاتو ببندم، البته چند ماهی بود به بلند کردن مو علاقه پیدا کرده بودی و فقط به دلیل بلند شدن موهات ...
22 ارديبهشت 1393

برگشت از سفر حج

ما به سلامتی 8 اردیبهشت از مکه برگشتیم و ....... با یه عالمه دلتنگی ..... الان که چندین روز از اون روز گذشته هنوز زنده ام .... وقتی اونجا بودیم با خودم می گفتم اگه از اینجا بریم حتما از دلتنگی می میرم و زنده نمی مونم ..... الان که دارم می بینم زنده ام، اشک از چشام جاری میشه .... همش مثل یه رویا بود یه خواب شیرین ..... اونجا که بودم هر بار .... قدم می ذاشتم حرم اشک از چشام جاری می شد و بغض گلویم رو می گرفت به یاد تمام دلتنگی هایی که توی اینهمه سال داشتم و در انتظار رفتن به اونجا بودم و همزمان با تمام وجود از خدا می خواستم تمام کسانی که دلشون میخواد اینجا بیان هر چه سریعتر قسمتشون بشه و مهمتر اینکه از خدا خواستم توی هر قدمی، ه...
20 ارديبهشت 1393

سفر حج

همسفر کوچولوی من می نویسم برای تو ... ایشاله روز جمعه 29 فروردین ساعت 9:40 شب پرواز داریم ... خوشحالم سال 1393 برای ما شروع خوبی داشت، از روز اول امسال، ما در تدارک این سفر پربرکت هستیم -که ایشاله قسمت همه .... بشه مخصوصا کسانی که آرزومندش هستند، آمین- خیلی احساس عجیبی دارم ترس، اضطراب، استرس و .... مخصوصا وحشت از اینکه از این فرصتم نتونم درست استفاده کنم و اونطور که باید و شاید بار سفرم رو ببندم، آخه همش احساس می کنم این یه دعوت و یه فرصت هست برای غربال زندگی و یه توشه هست برای ادامه راه .... بین همه ترسهام احساسی به من می گه انشاله همونی که دعوت کرده، خودش امکانات پذیرایی رو طوری مهیا کرده که همه کس در هر ظرفیتی به اندازه کاف...
27 فروردين 1393

ورود و حلول سال 1393

خوب بالاخره سال 92 هم تمام شد سال جدید داره از راه می رسه ما مثل همیشه!!!!!!! توی خونه خودمون نیستیم، داریم میریم پیش خانواده هامون و توی خونه پدری جشن عید بگیریم امسال سر سفره هفت سین خونه مامان جون و آقاجون هستیم امسال با اومدن عید و نزدیک شدن به عید هر روز از روز قبل بیشتر احساس سنگینی می کردم و اون احساس هیجان نبود ..... نمی دونم چرا ... همش احساس کسی رو دارم انگار مدتها توی آب راه رفته و الان که اومدم بیرون، نمی تونم قدم از قدم بردارم، انگار که نه پای رفتن دارم نه پای موندن .................. از ته دل از خدا می خواهم : سال جدید برای همه خبرهای خوش، احساس خوب، زندگی خوب، تن سالم، روح و روان آرام و دل...
27 اسفند 1392

حج عمره

امروز بالاخره  ثبت نام کردیم ............... از اوایل دی برای رفتن به حج عمره ثبت نام هست .... بعد از شور و مشورت بالاخره تصمیم گرفتیم برای رفتن اقدام کنیم تنها، بدون خانواده هایمان .... چون فعلا اونا آمادگی رفتن نداشتن .... امروز رو 12 بهمن فایل ثبت نام اولویت ما بود و من چند روزی بود تاریخهایی که بود رو نگاه می کردم و خیلی استرس داشتم که تاریخ خوبی رو ثبت نام کنیم و هر بار می گفتم همه چیز رو به خدا می سپارم و فاطمه زهرا، تا بهترین تاربخ و بهترین سفر رو داشته باشیم و خیلی اتفاقی ولادت حضرت زهرا مدینه هستیم و من اینو به فال نیک می گیرم و انشاله که بهترین سفر رو خواهیم داشت. خدایا به تمام کسانی که آرزویش رو دارن قسمت کن ... انشاله ...
12 بهمن 1392

عزیز دل من دیگه بدغذا نیست

چند بار توی دفتر خاطراتت اینجا برات نوشته بودم که واقعا برای غذا خوردنت خیلی اذیت می شیم ولی چند وقتی هست می بینم همه چی خیلی بهتر شده نمی دونم از کی؟؟؟ نمی دونم چرا؟؟؟ بیشتر که فکر می کنم شاید به خاطر دعاهای مامان جون هست ... آخه من خیلی نگران غذا نخوردنت بودم و مامانم نگران نگرانیهای من ............. و دلیل دیگه اش این هست که تصمیم جدی گرفتی که غذا بخوری تا: 1. موهات بلند بشه 2. بیایی کلاس پایین (پیش بچه های بزرگتر) چند وقتی هست به آرامش نسبی رسیدیم و تازگیها با تمام وجود آرامش و لذت با تو بودن رو حس می کنم و واقعا وقتی یادم می افته چقدررررر اذیت می شدیم وقتی تو اصلا هیچ غذایی نمی خوردی ......... البته نه اینکه الان همه چی ...
7 بهمن 1392

مسافرت دو تایی به تبریز

روز 25 دی بعد از کلی مذاکره!!!! من و تو دو تایی تبریز رفتیم دلیل این مسافرتمون فقط درخواست تو بود و بابا برای دیدن مامان خودش رفت. تا روز رفتن، هر وقت حرف از رفتن بود ... بهانه می گرفتی که چون بابا نمیاد ... تو هم نمیایی ... همش هم به بابا ملتمسانه پیشنهاد می دادی که می تونی بیایی ... اونجا با بابای آیدین حرف بزنی یا با آقاجون حرف بزنی یا با عمو ناصر حرف بزنی ..... تا حوصله ات نره ............ خلاصه .... همش نگران بودم که بریم بدون بابا اذیت می شی و بهانه می گیری ..... روز رفتن من زود رفته بودم خونه تا ساک رو جمع کنم و بابا تو رو از مهد آورد و توی راه باهات صحبت کرده بود ..... وقتی در رو باز کردم، گفتی: مامان من دیگه...
7 بهمن 1392