آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

رفتن دوباره تو به مهد

عزیزکم دیروز برای اولین بار بعد از عید رفتی مهد. بعد از سیزده تا 31 فروردین چند روزی تو رو با خودم اداره بردم و یه هفته ای هم مامان جون اومده بود و تو توی خونه پیشش می موندی و من می رفتم اداره و می اومدم. خیلیییییییییییییی برام عجیب بود که همینکه از مسافرت برگشتیم و فردا صبح که بیدار شدیم، به من می گی مامان؟؟؟؟ گفتم بله دخترم، گفتی: وقتی عید تموم شد منو مهد نبر نمی دونم کلمه عید-تموم رو از کجا یاد گرفته بودی آخه ما اصلا راجب عید صحبت نکرده بودیم و راجب مهد هم صحبت نکرده بودیم، احتمال دادم قبل از عید توی مهد موقع خداحافظی گفته بودند  که که وقتی عید تموم شد دوباره میایید مهد..... خیلی حرفت برام عجیب و خنده دار و در عین ح...
2 ارديبهشت 1392

عکسهای بازیهای من و آوینا

خیلی وقتا که داری شعر می خونی و یا داری بازی می کنی تا من دوربین رو میارم خودت یه پا عکاس می شی و و هر کاری رو که انجام میدادی میذاری کنار و .... ولی این چند تا عکس رو تونستم ازت بگیرم فقط برای اینکه بعدها ببینی چقدر بهمون خوش می گذشت. یه موقعهایی به بابا میگم کاش توی خونه دوربین مخفی میذاشتیم لحظه های با توبودن ضبط می شد .... عززکم عاشقت هستم خیلی خیلی خیلی.... اینجا داری می رقصی قربون این خنده ها و رقصیدنت عشق بهاری من دوستت دارم اینجا هم به قول خودت "آوینا خانوم" درست کردیم چقدر ذوق کردی خوشگلم   آوینا خانوم رو بریدیم و چسبوندیم به دیوار تو براش چشم و ابرو .... گذاشتی و بعد هم گفت...
21 اسفند 1391

آوینا خانوم

عزیزم آوینا جونم خیلی وقته تو رو از اوضاع و احوالاتمان بی خبر گذاشتم ببخشید مامانی قشنگم الان آخر سال هم هست دیگه منو ببخش. همه چی رو خلاصه برات تعریف می کنم خبر بسیار مهم این که: بابایی روز 30 بهمن دفاع کرد. شبش یه کم استرس داشت، البته من بیشتر استرس داشتم. خلاصه تو بلاخره ساعت 11 شب خوابیدی و بعد بابایی مطالبشو مرور کرد و برای من توضیح داد و بالاخره من هم ساعت 12 خوابم برد و نمی دونم بابا کی خوابیده بود. فردا ساعت 9 رفتم براش شیرینی و وسایل پذیرایی گرفتم و ساعت 10 جلسه دفاع بود، خیلییییییییییییییییییییییی دلم می خواست تو هم بودی ولی ساعتش طوری بود که نمی تونستم بیام تو رو هم بیارم و گفتم شاید خسته بشی و بهانه بگیری و مهمتر اینکه ...
21 اسفند 1391

آوینا و مامانش

عزیز دلم می خواستم برات بنویسم من هم مثل همه مامانهای امروزی هر روز ساعتها صرف مطالعه و پیدا کردن مطالب برای بازیهایی که می خواهیم با هم کینم یا اینکه چطوری باهات برخورد کنیم، وقت صرف می کنم و از اینترنت مطالب پرینت می کنم ولی خوب اینها رو توی وبلاگت نمی ذارم عزیزم قربونت برم موقع بازی هم که اصلا نمی ذاری ازت عکس بگیرم ولی خوب خواستم برات بنویسم من هم برات وقت صرف می کنم نه اینکه فقط بیام اینجا بهت بگم دوستت دارم آوینا دختر عزیزم خیلی دوست دارم از هر نظر مامان خوبی برات باشم که نه تنها بعدها اصلا افسوس نخورم بلکه تونسته باشم تا حد امکان برات مفید باشم ...
25 بهمن 1391

عزیزم آوینا دوستت دارمممممممممممممممممم

عزیزم لحظه های با تو بودن ناب ترن لحظه هاست، لحظه هایی که هیچوقت نداشتم و نخواهم داشت و احساسی که نسبت به تو دارم بی نهایت بکر و دلنواز و خواستنی و .... وای اصلااااااااااا نمی دونم چطور بگم....... آوینای گلم وقتی داری راه میری -- وقتی داری حرف می زنی -- وقتی داری دستهاتو تکون می دی و می خواهی ما رو مجاب کنی که نمی شه و راجب هر چیزی نظر خودتو اعلام می کنی و در مقابل چیزی که نمی خواهی، مقاومت می کنی و برای چیزی که می خواهی اصرار می کنی و ... واییییییییییییییییی آوینا وقتی نگاهت می کنم حالت خلسه بهم دست میده و دیوونه میشم وقتی نمی تونم دوست داشتنمو وصف کنم و به زبون بیارم اونطور که می خوام، بغضی گلمو می گیره و حالت خفگی بهم ...
23 بهمن 1391

مرواریدهات 18 تا شدند

عزیزم مرواریدهات دو تای دیگه در اومدن البته شروع دراومدنش موقع برگشت از تبریز توی قطار بود و از اون دندون های تهی دهنت هست که عید بصورت ضربدری در اومده بود از بالا و پایین الان اون ضربدری تکمیل شده خوشگلم مبارکت باشه ولی چند روزی باز موقع خواب و بیداری یه بهانه هایی می گرفتی
21 بهمن 1391

تولد بابایی - سفرنامه تبریز : مسافرت دوتایی من با تو با قطار!

باز بعد از یه غیبت البته ایندفعه صغری من اومدم البته دلیل نیومدنم این بود که داشتیم می رفتیم تبریز اینترنت قطع شد برگشتیم هم نداشتیم تا همین امروز. دیروز تولد بابایی بود (البته تولد نگرفتیم ولی خوب امسال سومین سالی بود که تو هم توی تولد بابا هستی من برای بابا یه زنجیر نقره گرفته بودم و با هم یه غذا خوشمزه درست کردیم و شیرینی و چای خوردیم) از همون یه ماه پیش که بلیط گرفتیم همینطور هر روز می گی من "با قطار رفتم خونه مامان جون ..."بالاخره عزیزم 9 بهمن بعد از ظهر ساعت حدود 5 من و تو و خاله سهیلا با دو تا پسرهاش و البته عروس خاله سهیلا جون که تبریزی بود برای اولین بار بعد از عروسی اش می رفت خونه مامانش، با قطار ر...
21 بهمن 1391

من اومدم بعد از دو ماه.........

عزیزم غیبتم خیلی طولانی شده ولی هر روز میام اینجا و عکسهای خوشگلتو نگاه می کنم و دلم میخواد برات بنویسم ولی خوب یا فرصت یا اینترنت نیست یا دلم گرفته است نمیخوام با دل گرفته اینجا بیام و بنویسم می ترسم غبار آلود باشه ... به هر حال عزیزم اینجا رو درست کردم که احساسم رو نسبت بهت اینجا ثبت کنم و تو خاطراتی از این دوران داشته باشی. بعد از اینکه از تولدت برگشتیم ماه محرم و صفر شروع شد و خدا رو شکر امسال تا 4-5 آذر که تاسوعا و عاشورا بشه اصلا مریض نشده بودی و من هر روز خدا رو شکر می کردم و دعا می کردم امسال پاییز و زمستون به خیر و خوبی تموم بشه و تو عزیزدلم اذیت نشی. این تعطیلات رو یکی دو بار بیرون رفتیم و خونه دوست بابایی رفتیم و هوا سرد بود ...
2 بهمن 1391

مرواریدهات 16 تا شدند

عزیزممممممممممم آوینای خوشگلم عسلممممممممممممم مرواریهای خوشگلت 16 تا شدند فکر می کنم دیگه حالا حالا مهمون مرواریدی نداشته باشیم ولی بالاخره بعد از یه دوره تقریبا 20 روزه که از 20 آذر تا 10 بهمن طول کشید و همراه با آبریزش بینی مختصر و اسهال خیلی کم همراه بود و البته شاید هم ویروسهای مزاحم!! و بدجنس!! بالاخره دو تا مروارید خوشگل اومدن توی دهنت ............ عزیزم مبارک باشه ولی خوشگلم خیلی سخت این مرواریدهارو بدست آوردی باید خیلی مواظبشون باشی. وقایع این چند وقته رو توی پست قبلی مفصل نوشتم عزیزدلم الهی که هیچ وقت مریض نشی و اذیت نشی ...
2 بهمن 1391